خوشــا پرنده که بی‌واژه شــــعر می‌گوید

توی اپیزود آخر پادکست مستی و راستی کینگ رام یک مثال شاهکار زد. از آن‌هایی که قلاب می‌اندازد توی ذهنت و تا هستی فراموشت نمی‌شود. مهمان این اپیزود نگار بود. نگار امیدی که آمریکا زندگی می‌کند، مربی یوگاست، چهار میثاق کتاب مقدسش است و فلسفه‌ی زندگی‌اش این است که بخند و آسان بگیر تا دنیا بهت بخندد و برایت آسان بگیرد. که البته من با بخش نگارِ پادکست کاری ندارم. همین‌طوری توی پرانتز معرفیش کردم که اگر یک وقت نیاز داشتید یک همچین کسی جلوی چشم‌تان باشد تا این‌جور زندگی کردن را ازش یاد بگیرید، بدانید سراغ کی بروید. پرانتز بسته.

رام که خودش هم مدت‌ها مسئله‌ی اعتیاد داشته، می‌گفت یک بار از یک آدم معتاد این مثال را شنیده: یک آدم معتادی داریم و یک تپه‌ی گوهی. ببخشید که از مرز ادب گذشتم. کلمه‌ای بود که خودش به کار برد و به نظرم اگر خود آن کلمه را نیاورم حق مطلب ادا نمی‌شود. آدم معتاد وقتی مواد می‌زند مثل این است که توی آن تپه‌ی گوه غرق است. به چشم خود کثافت را می‌بیند و بوی گند را حس می‌کند. اما گاهی هم اینقدر از تپه دور می‌شود که چیزی ازش نمی‌بیند و بوی گندش را فراموش می‌کند و دوباره بهش برمی‌گردد. اگر می‌خواهی ترک کنی و بر ترکت مداومت داشته باشی باید یک زنجیر از خودت به تپه وصل کنی. اما این وسط چیزی که اهمیت دارد اندازه‌ی زنجیر است. اندازه‌ی زنجیر فاصله‌ی کانونی‌ تو با تپه‌ است. فاصله‌ای که از آنجا بتوانی به قدر کافی بوی گند را استشمام کنی و نزدیک‌تر نروی تا دوباره گرفتارش نشوی و دورتر هم نروی که دچار فراموشی نشوی.

به نظرم کارکرد انجمن‌های ترک اعتیاد هم همین است. این‌هایی را می‌گویم که آدم‌ها هفته‌ای یک بار دور هم جمع می‌شوند و داستان اعتیاد و ترک‌شان را تعریف می‌کنند و همدیگر را برای ادامه‌ی راه تشویق می‌کنند. شاید این انجمن کار همان زنجیر را می‌کند. که آدم‌ها یادشان نرود سیاهی‌ای را که پشت سر گذاشتند و یادشان نرود فاصله‌شان با آن سیاهی چقدر است. اگر سریال مام را دیده باشید می‌دانید دارم از چه چیزی حرف می‌زنم.

رام مثال را تسری داد. همان‌طور که از هر مثالی انتظار می‌رود. گفت همه‌ی ما باید به بخش تاریک و سیاه خودمان یک زنجیر بزنیم تا بتوانیم به قدر کفایت ازش فاصله بگیریم. نه خیلی نزدیک که غرقش شویم و نه خیلی دور که فراموشش کنیم. نه چشم در چشمش بایستیم و نه رهایش کنیم به امان خدا.

تپه‌ی گوه که همه داریم شکر خدا. مال من تا الان شده چیزی حدود ده هزار کلمه یادداشت. نمی‌دانم چه شد که شروع کردم به نوشتن ازش. شاید چون قبلاً قدر و ارزش نوشتن را دیده بودم. هیچ وقت از این‌هایی نبودم که می‌نویسند تا حال‌شان خوب شود و این‌جور چیزها. از همان اول می‌نوشتم که یادم نرود. که ذهنم مرتب شود. که بدانم کجایم و چرا اینجایم. این تپه حالا شده ده هزار کلمه. البته تا دیشب نمی‌دانستم تپه‌ی من این است. رام که مثالش را زد یکهو یادم افتاد که اوه این یادداشت‌ها کار همان تپه را می‌کند برای من. شهامت این را ندارم که برگردم از اول بخوانمش. اصلاً نمی‌دانم یک روزی این کار را خواهم کرد یا نه. ولی سفت نگه‌ش می‌دارم. جلوی چشم و دم‌دست هم نگه‌ش می‌دارم. یک زنجیر از خودم بهش وصل می‌کنم که ارتباطم را باهاش از دست ندهم. فاصله‌ی زنجیر را تنظیم می‌کنم: نه خیلی نزدیک که غرقش شوم و نه خیلی دور که فراموشش کنم. در فاصله‌ای مناسب آن‌قدر که هر بار بویی از محتوایش به مشامم بخورد.

+ |  شنبه دوازدهم تیر ۱۴۰۰|  14:40  |  مریم  |