وقتی حس کنی شروع کرده ای به مزورانه بودن، دیگر نمی نویسی. دیگر حرف نمیزنی. فقط می آیی یک سری حرف ها میزنی که از خودت راضی باشی. تا مزورانه بودنت را فراموش کنی. که بوی گند «خودت نبودن» را بپوشانی. اما هرکاری کنی از دستش خلاص نمی شوی. بوی گند همیشه توی دماغ می زند. شاید به همین خاطر است که مدتی ننوشتم تا از این بوی گند خلاص شوم.
گفتن جملات «خودت باش» و «شبیه چیزی که نیستی نباش» یک مشت چرندیات محض است که برای فرار از پذیرفتن مزور بودن ساخته شده است. هیچ تاثیری روی هیچ کس ندارد. آدمی که دارد با خودش ریاکارانه رفتار می کند، فقط و فقط باید توی این مرحله بماند تا زمان پذیرفتنش از راه برسد. هیچ راه حل و فرمول خاص و جمله ی عجیب و غریبی وجود ندارد. همه چیز مشخص است. همه چیز سرجایش است و در زمان درست اتفاق می افتد.
حالا در این لحظه تنها چیزی که می دانم این است که خود مزورم را ببینم و بپذیرمش. چوب جادویی قدرت را از دستش بگیرم و بگویم بیا مرد و مردانه با هم حرف بزنیم، شاید اتفاق های بهتری افتاد.
گاهی وقتها آنقدر از زمان میترسم که شبها خواب میبینم روی دیوار آویزان ام و عقربهها روی صورتم تند تند میچرخند و جفتک میاندازند، پاهایم در اختیار خودم نیست و مثل پاندول به چپ و راست میرود. بله! خواب میبینم ساعت هستم و باید از زمان فرمان ببرم.
ساعتها قدرت این را ندارند زمان را نگه دارند یا عقربهها را به میل خودشان عقب و جلو ببرند چون زمان همیشه با ژست رئیس بودنش ایستاده و مواظب است هیچ چیز برخلاف میلش تغییر نکند.
همیشه از کارمند بودن متنفر بودم. کارمند ِ آدمها، جاها، مکانها، حسها. کارمندِ فکرها. هرچقدر که از آنها فرار کنم هیچ فایدهای ندارد، چون دست آخر باز هم کارمند هستم، مهمترینش همین کارمند ِ زمان بودن. باید فرمان بردارش باشم و هرچه او میگوید، بگویم چشم! کارمند ِ زمان بودن، تعطیلی و مرخصی و بازنشستگی ندارد. تا ابد اسیر او هستم.
به قبرستان کرگدن ها رفت. اولین کرگدنی که به تازگی مرده بود را پیدا کرد و به داخل پوستش رفت.
او حالا با پوست کرگدنی جدید بهتر می توانست مدتی دیگر به زندگی ادامه دهد.
یکی از فیلم های دوست داشتنیی که این چندوقت تماشا کردم بادکنک سفید بود. به اینکه در آن سال ها چقدر جوایز بین المللی و داخلی برده کاری ندارم. حسی که از داستان گویی اش می گیری تماما خالص است. اینکه در آن سالها فیلمی ساخته می شود که شخصیت اصلی آن دختربچه ای ست که خودش گلیمش را از آب می کشد بیرون. خودش دنبال مشکلاتش می رود. تنهایی می کشد، غصه می خورد، فکر می کند، نقشه می کشد، جستجو می کند، می جنگد و انتخاب می کند. این انگیزه و پافشاری در فیلم آدم را به هوس می اندازد بلند شود برود یک روز را همین طوری بگذراند با تمام مشکلاتی که سرراهش هست. که آخرش احساسِ بودن پیدا کند. احساس دوست داشته شدن برای اینکه دنبال چیزی که خواسته رفته است. و احساس دوستی با کسانی که اصلا شبیهش نیستند. کاری که این روزها کمپانی های انیمیشن سازی پیکسار و والت دیزنی دارند انجام می دهند.
+ بادکنک سفید| کارگردان: جعفر پناهی| نویسنده: عباس کیارستمی| سال 1373
همیشه آرزو داشتم به جای ناخن هایم، باغچه های کوچک چند سانتی متری سبز شود. چندوقت پیش به نظرم آمد خیلی هم عجیب نیست. می تواند واقعیت داشته باشد. دست به کار شدم و همان شب ناخن یکی از انگشت هایم را کشیدم و به جایش خاک ریختم. واقعا این کار را کردم. دلم باغچه ی کوچک سرسبزی نوک انگشتم می خواست. نتیجه بدتر از آن چیزی که فکرش را می کردم شد. تا یک هفته از ناخنم فقط خون می آمد. به خون ها توجهی نکردم و هی رویشان خاک ریختم. آنقدر خاک ریختم و بذر کاشتم و آب دادم که ناخنم عفونت کرد و چرک به انگشتم رسید. مجبور شدند انگشتم را قطع کنند که به دستم نرسد. همان موقع تصمیم گرفتند برایم انگشت پروتز بسازند. هرروزی که به کارگاه می رفتم و درباره ی شبیه بودن انگشت جدید با انگشت قبلی ام می پرسیدند می گفتم نه! انگشت قدیمی ام را نمی خواستم. حالا که قرار بود انگشت نداشته باشم چرا چیزی که دلم می خواست نباشد؟ بهشان گفتم برایم انگشت درختی بسازید. تعجب کردند. خیلی جدی ادامه دادم: انگشتی برایم درست کنید که شبیه درخت باشد!! خیلی با خودشان کلنجار رفتند که حرفم را بفهمند اما نفهمیدند. به هرحال مشکل خودشان بود.
بعد از مدتی انگشت جدیدم را ساختند. زیبا بود. بی نهایت تماشایی. درخت کوچکی بود که به جای انگشتم جا می خورد. سفارش کرده بودم حتما چوبی باشد. همینطور هم بود. انگشتم را جا زدم و نفس عمیقی کشیدم. از آن روز مدت هاست که می گذرد. انگشت درختی ام ریشه دوانده و دارد بزرگ می شود. حالا به آرزویم رسیده ام و دارم برای انگشت های بعدی ام فکر می کنم.
خیلی عجیب است. حدود یک سال پیش یا شاید هم بیشتر تصمیم گرفته بودم رمان نوجوان بنویسم. سه صفحه ی اولش را نوشتم و بعد ول کردم. یادم می آید آن زمان به خودم می گفتم: کی حاضر است چرت و پرت های تو را بخواند؟ هی می نوشتم و هی با خودم می گفتم دارم چرند می نویسم. این شد که رهایش کردم به امان خدا. حتی اسمش را هم انتخاب کرده بودم.
حالا این روزها که قرار است طرح رمان نوجوانم را تکمیل کنم و تا مهلت مقرر تحویل بدهم، مغزم مثل دریاچه هایی که سالهاست در آنها باران نباریده است، خشک شده. اتفاقی شروع رمانم را پیدا کردم و با بی میلی شروع کردم به خواندنش. چه اتفاقی افتاد؟ یک ساعت به نوشته هایم خندیدم. آن هم من که اینقدر دیر به همه چیز میخندم. خیلی عجیب است. فکرش را هم نمی کردم بتوانم چنین شروع جذاب و شخصیت های باحالی را خلق کنم. چند تا شخصیت دیوانه ساخته بودم که رهایشان کردم اما هنوز آنها می توانند من را بخندانند.
راستش را بخواهید باورم نمی شود که اینقدر احمق بوده باشم!!!!
+ پی نوشت: می دانید چقدر پیام هایتان را دوست دارم؟ نمی دانید؟ همین که می بینم برای هر نوشته ام از ته دل می گویید از نزدیک حسش کردید و انگار که حرف های شما را نوشته ام، از خوشی ده بار روی ابرها ملق می زنم. ایمیل های دوست داشتنی تان هم به کنار!!! انرژی های تان را می گیرم و بیشتر از قبل آن را پس خواهم داد.