راستش اینکه گاهی وقتا شلدون هم اینجارو میخونه شاید یکم خجالت بکشم یا راحت نباشم تا درباره خودش بخوام حرف بزنم :) اما خب اینجا،جاییه که قرار بوده صداهای مغزمو باهاش خاموش کنم،پس بیخیالش...
یادم رفت چی میخواستم بگم دربارش...
آها میخواستم بگم که یه چیزی که توی شلدون میبینم و خودم خیلی سعی میکنم ازش یاد بگیرم اینه که تو موقعیتای بحرانی خیلی خوب میتونه خودشو مدیریت کنه و آرومه و بلاخره یه راه حلی پید ا میکنه،حالا من نمیدونم درواقع اینجوری هست یا نه،اما جلوی من اینجوریه و منم دوست دارم که واقعا همینجوری باشه چون این یه وجه دوست داشتنی شخصیتشه،برعکس من که تا یه چیزی میشه میرم تو فاز من نمیتونم و ...دیگه نمیشه و...دنیا به آخر رسیده و فلان و این حرفا...یا عصبانی میشم و زود از کوره در میرم یا گریه میکنمو میرم تو فاز افسردگی...
خلاصه اینکه تو این مدت،البته بیشتر بعد از تموم شدن فصل دعواها و قهرامون من دریافتای خیلی خوبی داشتم از رابطمون،یادمه یه بار هم انگار گفتم "من خودمو توی رابطه با تو دوست دارم" که خب نمیدونم واقعا بخاطر رابطه بوده یا نه،اما انگار منم دارم کمتر عصبی و حساس میشم،راست میگن که رابطه ها مثل نورافکن درونمون رو روشن میکنن و باعث میشن سمت پنهان خودمون رو ببینیم،جنبه رشد نکرده وجودمون رو پیوند میزنیم با جنبه بالغ طرف...رشد میکنیم...نتیجه ش این میشه که یه آدم وسیع تر میشیم.