زندگی هیچ وقت اون چیزی که میخوای رو به موقع بهت نمیده،همیشه یا خیلی دیره یا خیلی زود!

مردی که  قلبا دوسش دارم رو از دست میدم و همینطور آرزوهایی که برای اتفاق افتادن خیلی بی موقع بودن...

هنوز دو روز گذشته و شاید درک درستی  از تجربه ای که واسم پیش اومده نداشته باشم،فقط میدونم که از الان زندگی من به دو بخش تقسیم شده،قبل از این ماجرا و بعد از این ماجرا.

کلمه ها هنوز نمیتونن میزان اندوه توی قلبم رو بیان کنند،گرچه زندگی غیرقابل پیش بینیه و ممکن اتفاقات دیگه ای هم بیوفته اما فقط الان میدونم که از این به بعد زندگی هیچ گاه  عمیقا سبز و گرم و روشن  نخواهد بود.

اگه بخوام وضعیت اضطرابم رو توصیف کنم اینجوریه که انگار در من پرنده ی بی قراری هست که اسیر تنم شده،آخ که چقدر دلم میخواد این پرنده رو آزاد کنم و بخوابم...

حالا افسردگیم تبدیل شده به  اضطرابی بی پایان و دل شوره های همیشگی.