ساعت ۳ صبحه و من همچنان خوابم نمیبره،اضطراب و پرش ذهن دهنمو سرویس کرده،گه گاهی که این اضطراب سراغم‌میاد،دمار از روزگارم درمیاره ‌انگار هرچی رو خودم کار میکنم که آروم باشم...قوی باشم...نمیشه،فک کردن به یه چیزایی هنوز آزارم میده،راست میگن که هر اتفاقی که توی بزرگسالی میوفته ممکنه فقط لباس مارو پاره کنه یا کرواتمونو خراب کنه،هیچوقت استخون مارو نمیشکنه،این استخون شکسته از کودکیه...

.

.

.

پ.ن:معدود آدمایی پیدا میشن که روانم کنارشون آرومه،ولی خب...همیشه یه جای کار خدا میلنگه،هیچوقت ندیدم یه کار درست و تر و تمیز تحویل مخلوقش بده

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد