سالها پیش یه دوستی داشتم به اسم گلدفیش!
گلدفیش یه پسره سبزه و ریزه میزه بود با موهای فر،شخصیت منحصر به فردی هم داشت،زیاد کتاب میخوند،خوره فیلم بود،اراده ی فوق العاده عجیبی داشت، یه جوری هم کتابا و فیلمارو تحلیل میکرد که عنت میپاچید!حالا بگذریم.
آقا من و این گلدفیش خیلی باهم صمیمی بودیم،هرروز باهم حرف بزنو،بیرون برو واسه هم کتاب بخونو نمایشنامه اجرا کن و فلان...همه چی خوب بود تا اینکه یه روز گلدفیش شروع میکنه به ابراز علاقه،اونم نه اینجوری...انقد شدید که درمن احساس گناه ایجاد میکرد،آقا ما هی میگفتیم داداچ اشتباه میزنی،هی کم محلی میکردیم هی فاصله میگرفتیم هی فلان ولی جواب که نمیداد هیچ،آتیش عشقش تندتر هم میشد،تا جایی رسید که من دلم نمیخواست دیگه ببینمش،یعنی اگه بعضی وقتا میرفتم سر قرار از روی ترحم و عذاب وجدان بود،حضورش و حرفاش معذبم میکرد،محبت ایثارگونه ش داشت اذیتم میکرد چون منو تو یه موقعیت نابرابر قرار میداد،منم خب دیگه بلاکش کردمو تموم!
تا مدتها بعدش همش احساس گناه میکردم وچقدر هم گریه کردم از اینکه بعضی وقتا از دوستای مشترکمون میشنیدم که پریشون و داغونه،اما خب اینا که تقصیر من نبود!
میدونی گلدفیش خیلی خوب بود خیلی،در این حد که دیگه شاید نشه دوستی مثل اون پیدا کرد!اما یه جور کیفیتی داشت که من نمیتونستم عاشقش بشم،فیوریت من برای عشق نبود،البته من هم اون زمان ظرفیت پذیرش عشق رو نداشتم،میخواستم تنها باشم.
اینو گفتم که بگم چقدرررر الان شلدون رو میفهمم،برام تلخه...خیلییی تلخ...اما قابل درکه!من تو رابطه با شلدون به تعادل رسیده بودم،خصوصی ترینها با اون شر میشد،خیلی جاها منو کامل میکرد،گرم میکرد،روشن میکرد...اما گاهی وقتا ما اون کیفیت لازمو نداریم...کافی نیستیم...شایدم توی زمان اشتباهی اومدیم تو زندگی طرفمون...گاهی وقتا تقصیر هیچ کس نیست...گاهی وقتا هرچقدر هم با مسائل کنار اومده باشی،مسائل باهات کنار نمیان و باهفت روش سامورایی بهت تجاوز میکنن،و شل کردن هم دیگه جواب نمیده!