قلبمو گرفته بودم دستم و داشتم فاصله ی راهروی بیمارستان تا آزمایشگاه رو میرفتم،همه چیز مثه یه خواب سورئال بود:

راهروی تاریک که انتهاش یه نوره و من هرچی میرفتم به نور نمیرسیدم،آخراش دیگه داشتم میدویدم.

همزمان آرزو میکردم که کاش من این راهرو رو جور دیگه ای طی می کردم،مثلن با حس خوب و عجیب،با اضطراب شیرین،با آب شدن قند توی دلم...

"آخیش چیزی نبود"و برگه آزمایش توی دستم قطره قطره خیس می شد...حسمو گم کردم این "آخیش که چیزی نبود "حسی بود آمیخته از آسودگی و  اندوه و در آخر، حسرتی بود بسیااار عمیق از داشتن عنوانی که ممنوع بود!





نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد