قلبمو گرفته بودم دستم و داشتم فاصله ی راهروی بیمارستان تا آزمایشگاه رو میرفتم،همه چیز مثه یه خواب سورئال بود:

راهروی تاریک که انتهاش یه نوره و من هرچی میرفتم به نور نمیرسیدم،آخراش دیگه داشتم میدویدم.

همزمان آرزو میکردم که کاش من این راهرو رو جور دیگه ای طی می کردم،مثلن با حس خوب و عجیب،با اضطراب شیرین،با آب شدن قند توی دلم...

"آخیش چیزی نبود"و برگه آزمایش توی دستم قطره قطره خیس می شد...حسمو گم کردم این "آخیش که چیزی نبود "حسی بود آمیخته از آسودگی و  اندوه و در آخر، حسرتی بود بسیااار عمیق از داشتن عنوانی که ممنوع بود!





کسی شبیه به من!

توی پس زمینه موسیقی ویوالدی داره پخش میشه.

نهم تیرماه نود و هشت.روزی که مادر نشدم!

انسان زاده شدن تجسّدوظیفه بود:
توان دوست‌داشتن ودوست‌داشته‌شدن
توان شنفتن
توان دیدن و گفتن
توان اندُه‌گین و شادمان‌شدن
توان خندیدن به وسعت دل، توان گریستن از سُویدای جان
توان گردن به غرور برافراشتن درارتفاع شُکوه‌ناک فروتنی
توان جلیل به دوش بردن بارامانت
و توان غم‌ناک تحمل تنهایی
تنهایی
تنهایی
تنهایی عریان 
انسان
دشواری وظیفه است

فرصت کوتاه بود و سفر جان‌کاه بود
اما یگانه بود و هیچ کم نداشت
احمد شاملو

پنج روزه پریودم عقب افتاده،برم بیبی چک بگیرم یا زوده؟