همه آلودگیست این ایام،ولی تو آروم باش!

وضعیت دلارو قیمتا جوری شده که دارم دنبال راه های فتوسنتز کردن میگردم:|

این حجم از اضطراب و استرس  خارج از ظرفیت منه،حتی دیگه تحمل ندارم قصه های مردمو بشنوم،تمام کانال های خبری تلگراممو پاک کردم و به کل شنیدن اخبار رو برای خودم ممنوع کردم،نه اینکه بخوام نسبت به وضعیت الان جامعه بی تفاوت باشم،میدونی  چیه؟من  نمیتونم این چیزا رو کنترل کنم،احمقایی که برامون قانون تعیین میکنن رو درست کنم...مرزهای دنیا رو از بین ببرم...من فقط الان میتونم خودمو کنترل کنم،یعنی باید بتونم که آروم باشم،با تمام وجودم تلاش کنم واسه اون چیزایی که میخوام...از لحظه ی حالم لذت ببرم...من که مدت طولانی جنگیدم با افسردگی،دیگه نمیخوام برگردم به اون دوران سیاه...به این نتیجه رسیدم که هیچ چیز ثابت نیست و این آرومم میکنه،فقط باید آروم نظاره گر این ایام باشم.

برای مدت طولانی  به طور خود خواسته از شعر و کتاب و فیلم فاصله گرفته بودم،اما دیشب یه شعر از رضا براهنی خوندم که یه جورایی حس کردم دارم گه میخورم،من هنوزم عاشق شعر و داستانم،بابا من انگاری هنوزم همون دختر احساساتی چند سال پیشم که قبل از خواب کلی داستان عاشقانه مینوشت :) فقط الان شکل داستانام عوض شده...

آها راستی شعره این بود:

من خویش را،بر روی صفحه ها متلاشی کردم:گاهی،چو خرده نانی،بر سفره های خالی کفترها

بسیار بار اما،

چون شیشه ای شکسته پراکنده بر روی ریگ های بیابان ها

از من شکسته تر کسی  آیا هست؟

.

.

.

قشنگ نبود خدایی؟

again

الان که دوباره دارم اینجا مینویسم،خیلی چیزارو از وبلاگم پاک کردم،میدونی چیه؟از نشخوار گذشته بدم میاد،میخوام رد شم از هرچیزی که اذیتم میکنه،میخوام بشینم یه گوشه و گذر عمرمو ببینم،این چیز زیادیه آیا؟

before sunset

هنوز اتفاقات چند روز گذشته رو نتونستم مرتب کنم،شاید این آخر قصه ی ما بود ..ولی شایدسرنوشت ما هم مثل سه گانه  ریچارد لینکلیتر فصل سومی داشته باشه،وگرنه کی فکرشو میکرد من تورو تو یه شب سرد و ساکت که  شهرپر از مامورای امنیتیه ببینم و ساعتها باهات کنار یه رودخونه ی خشک قدم بزنم...شب عجیب و تو مثل همیشه عجیبتر...



هپی مای برث دی

بیست و شش ساله می شوم،اما هنوز توی پوست بزرگسالی نمی گنجم!

این اولینباره که واسه تولدم خوشحالم و دیگه اون غم ها و افسرگی های فلسفی طوره مسخره رو ندارم،راستش یه مدته دارم رو خودم کار میکنم واسه ی هرچیزِ هرقدر کوچک سپاسگذاری کنم(سپاسگذارم روز خوبی دارم...سپاسگذارم که طعم غذا رو میفهمم....سپاسگذارم که اونقدر پول دارم که هروقت خواستم بتونم آبنبات چوبی بخرم..سپاسگذارم که دماغ دارم...و...)شاید مسخره بنظر برسه ولی راسیتش از نالیدن خسته شدم،اینکه سالها  داشتم واسه هرچیزی که درست نیست غر می زدم واسم خیلی فرسایشی شده بود خب من مسئول بهتر کردن دنیا نیستم،نهایتن بتونم خودمو بهتر از روز قبل بکنم.

خب علی ای حال الان باید بگم  که سپاسگذارم  برای بزرگ شدن،برای اینکه هر تولد صرفن برام افزایش سن نیست،هر سال بیشتر از سال قبل دارم خودمو پیدا میکنم و بهتر خودم رو میفهمم،و در آخر اینکه خودتون رو دوست داشته باشین ولی هیچ وقت از خودتون راضی نباشید!