علی میرزایی

من دوست ندارم دختر باشم بگویم چرا چون دختر وقتی شهر می کند می زاید من هم از زاییدن متنفرام بگویم چرا چون همه جای آدم را می بینند و آبروی آدم می رود خوب شد من دختر نشدم تازه دختر که قدرت ندارد دعوا کن یا پشتک مشتک بزند یا هر کاری را بکند الان خوب شد که برادره من پسر است. من دوست ندارم زن بگیرم چون خجالت می کشم من اصلا اصلا اصلا نمی خواهم دختر باشم الان من شغل ام می خواهم فوتبال لیست باشد ولی دختر را نمی گذارند فوتبال لیست باشد اگر من دختر بودم روزگارم سیاه می شد اصلا من دوست ندارم دختر باشم اصلا اصلا اصلا نمی خواهم.

 

محمد ابراهیم زاده

کلاس4/2

دبستان هجرت2

اگر از من می پرسیدن دوست دارید دختر باشید یا پسر خیلی خیلی به فکر می رفتم و از خودم می پرسیدم دوست دارم دختر بشم یا پسر. چون می دانید که پسر بودن یک خوبی دارد و دختر بودن یک خوبی دادر. پسر بودن بدی دارد که بزرگ شدی باید کار کنی و پول در بیاوری. اگر دختر باشی بزرگ بشوی توی خانه می گیری می خوابید و یک بدی هم دارد باید چادر سر کنی این بدی دختر بودن است. به نظر من دختر باشیم بهتر است. من دوست ندارم پسر باشم ولی من پسر هستم به خواتر همین خیلی ناراحت هستم. من نمی دانم که دختر هستم یا پسر چون موهایم بلند و همه چیزم مثل دخترها ولی اسم من محمد است. بخواتر همین است که می گم دختر هستم یا پسر.

 

* چاپ شده در ماهنامه عروسک سخنگو شماره 245 و 246

ببخش که زیبا نبودم برایت...

هوا را از من بگیر،دریا را نه!

بازگشت چند روزه ام به جنوب برایم بسیار عجیب بود،آدم ها..آدم های عجیب جنوب،همان مردمان آشنا و خونگرم،همان ها که در دیدار اول چنان صمیمی اند که انگار سالها می شناسی شان،من بیشتر از هرجای دیگری روی کره زمین به جنوب تعلق دارم،به سرزمین داماهی و ملمداس،و  میدانم که قرار است کهنسالی آرامم را در جزیره سرخ بگذرانم!

این خاصیت جنوب است  که تورا عاشق خودش میکند،انگار دستهای نامرئی بلندی دارد ، هرجای این کره خاکی که باشی تورا به سمت خودش می کشاند.

.

.

.

پی نوشت:مفهوم جنوب برایم با دریا گره خورده است،جنوب یعنی دریا

از سری یادآوری ها به خودم

اینا رو هر چند وقت یکبار باید به خودم گوشزد کنم،خصوصن مورد 2 و 7 رو

1.کم تر حرف بزن

2.کمتر غیبت و قضاوت کن

3.صبورتر باش

4.به سلامتیت بیشتر اهمیت بده

5.خودت  باش

6.از موبایلت یخورده فاصله بگیر

7.انقدر وقتت رو هدر نده

از کتابهایم...

کاش سرم مثل دامن مادرم زیپ داشت و من میتوانستم آن را باز کنم ،می توانستم همه ی آن را توی یک پاکت خالی کرده و پست کنم به هر نشانی ای.

.

.

.

پی نوشت:کاش سر من هم...