بات ریلی آی دونت گیو عه ,l,,

سه طبقه را یک‌نفس می‌دوم. یک نفس، مثل سر کشیدن کوکاکولا. با اینکه دویدن حال نمی‌دهد و کوکاکولا حال می‌دهد و لانا دل ری مزه کوکاکولا می‌دهد. می‌دوم چون نیم ساعت پیش همسایه زنگ زنگ زنگ که بگوید از خانه شما یک بند صدای گریه‌ی گربه می‌آید. البته همه می‌دانند گربه گریه نمی‌کند. چون برخلاف من، به تمام دوستانش بدهکار نیست و زانوی راستش آسیب ندیده و در سی‌سالگی با سه طبقه پله بالا رفتن به حال مرگ نمی‌افتد.

من گریه می‌کنم. چون بدهکاری و زانوی آسیب‌دیده و از نفس افتادن گریه دارد. حتی با اینکه مطمئنی گربه عمرا گریه نمی‌کند ولی فکرکردن به اینکه گربه‌ی کوچک و نارنجی و بی‌گناهت در تنهایی خانه به هر علتی بدفاز شده باشد و همسایه صدای ناراحتی‌اش را شنیده باشد آدم را نگران می‌کند و به گریه می‌اندازد. بعضی وقت‌ها از اینکه یک دلیل کوچک نارنجی برای ناراحت/نگران شدن برای خودم دست و پا کرده‌ام وحشت می‌کنم. ولی بعد اینجوری می‌کنم که این همه دلیل برای ناراحتی/نگرانی هست، این هم روش. البته آدم همینطور این هم روش این هم روش به اینجا می‌رسد. دکتر پام می‌گوید درد زانو مربوط به اعصاب است. دکتر معده‌م با اون موافق است. اگر دکتر جای دیگریم هم بروم احتمالا همین را بگوید. دکتر پا می‌گوید برو ببین چی ناراحتت کرده. یک جوری می‌گوید انگار اگر بروم واقعا می‌بینم. انگار «برو ببین» به این راحتی است و مردم بابتش جلسه‌ای پانصد هزار تومان و بیشتر به تراپیست پول نمی‌دهند.

در را باز می‌کنم. گربه به استقبالم می‌آید. ناراحت نیست و گریه نکرده. از اول هم معلوم بود اما این هم از کارهایی بود که آدم برای عشق می‌کند. ول کردن کار و زندگی و سه طبقه یک نفس دویدن. فدای سرش. خیلی حال می‌دهد یکی برایت یک کاری بکند. علی‌رغم نیاز به پول کار و زندگی را ول کند و با زانوی خراب سه طبقه بدود بگوید برای تو کردم. و تو حتی گریه هم نکرده باشی. چون گربه گریه نمی‌کند و تمام زندگی‌اش تقریبا مثل برنامه‌ی من برای زندگی بعدی‌ام و دقیقا طبق آن میم معروف:

فقط غدا، پی‌پی، میومیومیو.

+    3:29 تانزانیا |

منتظر الهام هستم. و الهام شخص نیست. نوری است که قرار است بر من بتابد تا زیبا شوم. هرچند غار ندارم یا حتی شرایط خاصی که طبق آن بتوانم ادعا کنم بین چند میلیارد، منم که شایسته‌ی دریافت بسته‌ی الهامِ کائناتم. ممکن است فکر کنید بی‌فایده است. اما بافایده است. هرچند هنوز نمی‌توانم ثابتش کنم. اما همانطور که فلوبر می‌گوید: «آیا مطمئن‌ترین شکل لذت، لذت انتظار نیست؟»

+    1:35 تانزانیا |

دوباره در محیط کاری‌ای قرار گرفته‌ام که انسان‌هایش از من متنفرند اما برای دلخوشی حیوان‌هایش عاشق‌ام هست هستند. چه‌کار می‌توانم بکنم؟ می‌توانم در مقابل من هم از آن‌ها متنفر باشم. اما نه. در یک نظام سلسله‌مراتبی همچین چیزی شدنی نیست. اینجا من خر آن‌ها هستم و تا زمانی که پایه‌هایم سفت شود، خبری از تنفر متقابل نیست.خبری از چاکرم مخلصم، خواهش می‌کنم بفرمایید بفرمایید هست. توی دلم هم ترجیح می‌دهم ازشان متنفر نباشم. عزیزانم تنفر گیاه است. تخمش را توی دل می‌کارید، شاخه‌هایش از دهان یا یک جای دیگرتان بیرون می‌زند. فکر کردم شاید بهتر باشد با کسی در این‌باره صحبت کنم. سفره‌ی دلم را بگشایم و او سرخ‌رگم را بخورد. اما کسی انقدر به من نزدیک نیست. این راهبرد بزرگسالی است‌. فاصله‌ات را حفظ کن. من فاصله‌ام را حفظ کرده‌ام و الان خوشبختم. و حرف‌هایم درون خودم می‌ماند. و رازهایم. و پاشنه‌های آشیلم. این‌جوری قدرتمند و قدرتمند تر می‌شوم و یک روز به شهر شما حمله ‌می‌کنم. با دمبی که به تازگی درآورده‌ام ساختمان‌ها را ویران می‌کنم و پدر شخص شما را درمی‌آورم و شما هیچ غلطی نمی‌توانید بکنید. چون تمام مدت آنقدر دور نگهتان داشته‌ام که نمی‌دانید حتی اسمم چیست. بی سر و صدا می‌روم آبدارخانه برای خودم چایی می‌ریزم و می‌گذارم از دختری که معلوم نیست اسمش چیست و بی‌سروصدا می‌رود آبدارخانه چایی می‌ریزد متنفر باشید. چقدر مرموز. اصیل. و جالب.

+    23:49 تانزانیا |

گاهی فکر می‌کنم حتی یک دلیل واقعی برای خوشحالی ندارم. یک دلیل که سطحی نباشد، مقطعی نباشد، از بیرون به من تحمیل نشده باشد. یک دلیل که من را وصل به زندگی نگه دارد. نمی‌توانم نظاهر کنم که شادم؟ می‌توانم. نمی‌توانم خودم را خوشحال کنم؟ نمی‌توانم. خودم برای خوشحال کردن خودم کافی نیستم. نمی‌توانم تصور کنم قاشق غذا توی دستم هواپیماییست آماده‌ی فرود یا توی ابرهای پنبه‌ای، فیل و بادکنک و بند و بساط پیدا کنم. می‌توانم ساعت‌ها بعد از بیدار شدن توی تخت بمانم. غروب شده باشد و قدم‌شمار گوشیم یک عدد کوچک دو رقمی نشان بدهد. می‌توانم دست روی دست بگذارم و صبر کنم تا همه‌چیز بیاید و بگذرد. نمی‌توانم خودم را که کاری از دستم برنمی‌آید ببخشم. می‌توانم از بعضی لحظات لذت ببرم، بخندم، بخندانم، بنوشم، برقصم. گاهی حتی دستم را از پنجره ماشین بیرون می‌برم و از هیجان هوا را چنگ می‌زنم. نمی‌توانم سرمای این فکر را که جلوتر چیزی در انتظارمان نیست از خودم دور کنم و نگذارم لحظه‌های خوشی یخ بزنند. زیبایی را پس می‌توانم ببینم. چشمهایم را اما نمی‌توانم روی زشتی ببندم. هرچند نمی‌توانم بگویم دنیا سیاه سیاه است اما باید اعتراف کنم که برای زندگی به نور بیشتری نیاز دارم. صدای درونم را خوب می‌توانم بشنوم که من را به رفتن رو به جلو می‌خواند. با این حال بیشتر اوقات حتی برای برداشتن یک قدم کوچک هم ناتوانم. می‌توانم با اطمینان بگویم چیزی که نزدیکمان ریحان می‌چیند مرگ نیست. رنج و ملال است. پیچیده بر تنه‌ی ما، دستش را روی گلویمان فشار می‌دهد و جانمان را می‌مکد. قرار نیست با کلمه‌ها هیچ چیز جالبی بسازم, حالا که خاطرم حزین است.

 

+    0:48 تانزانیا |

آدم‌ها می‌میرند. مرگ بزرگترین چیزی است که انسان در مقابلش چیزی نیست . بزرگتر از فقر و بیماری و جنگ و پارتنرتان. قبول کردن این ممکن است برای شما سخت باشد. چون شما سرسخت هستید و در مقابلتان فقط فکت و برهان قاطع. ممکن است تصور کنید که مرگ برای آدم‌های شما نیست. و فقط برای مادربزرگ من است. اما عزیزانم این چیزی است که هست. مادربزرگ من مرده. این دومین مادربزرگی است که اینطور درباره‌ی مرگش حرف می‌زنم. بعد از بیشتر از شش ماه حرف زدن درباره مرگش راحت شده. شش ماه زمان نسبتا زیادی است. نسبت به دو ماه یا چهل روز یا یک هفته. با توجه به اینکه او سوییشرت من را می‌پوشید، جوراب پشمی من را پا می‌کرد و روی تخت من می‌خوابید. یعنی حالا من وسایلی دارم که دیگر نه به من تعلق دارند نه به او. پس باید شش ماه می‌گذشت تا بتوانم بگویم که مادربزرگم دقیقا چه شده. مرده. مادرم می‌گوید مادربزرگ جوراب پشمی را سوراخ کرده. و می‌خندد. حالا دیگر این شده فدای سرش. شاید اگر زنده بود همه ما بخاطر یک سوراخ توی یک جوراب عصبانی بودیم و به قول معروف قیصریه را به آتش می‌کشیدیم. اما مرگ بزرگوار است. یک لایه از گذشتن روی هرچیزی می‌کشد. ما می‌گذریم‌، می‌خندیم و از سوراخ جوراب به عنوان کاری که مادربزرگم انجام داده حرف می‌زنیم. انگار که یک اثر هنری باشد. برای مادرم بیشتر از شش ماه زمان لازم است تا بتواند بگوید مادربزرگم  مرده. برای مادرم مادربزرگم رفته. انگار که احتمال برگشتنش باشد. انگار رفته باشد مسجد و فراموش کرده باشد ما شش ماه منتظریم.

+    13:22 تانزانیا |

اگر قرار باشد یک چیزی یک جایم تغییر کند، آدم‌های آنجایم تغییر کند. کاش به جای اینکه پنج سال دراز و طولانی به هر انسانی بپرم که بیا برو توی ماتحتم بابا، بلد بودم بگویم دوستت دارم. یا بگویم اگر دوستت ندارم کاری هم با تو ندارم. یا چه اصراری به حتما چیزی گفتن است. کاش ساکت مانده بودم و یک گوشه نظاره‌گر. مثل سنگی که ساکت مانده تا قطره‌های آب ذره ذره سوراخش کنند و از آن طرفش بزنند بیرون. اشتباه نکنید این یک داستان عاشقانه است. سنگ خاصیتش سنگ بودن است اما قطره می‌تواند با پشتکار در دل سنگ رسوخ کند. چون قطره هم خاصیتش این است که در دل سنگ نفوذ کند+ پشتکار. به شرطی که سنگ زیادی زر زر نکند تا قطره از بغلش بلغزد توی بغل یک سنگ  دیگر و به سنگ اولی بگوید گه خوردی بابا. چون بلخره صبر قطزه هم حدی دارد+ موجود بودن کیس‌های مناسب دیگر. سکوت طلاست. انفعال حتا طلاست. واحد پول شما طلاست. همگی بستگی به این دارند که کجا باشی. حالا از خودم میپرسم چرا تمام مدت همه را خراشیدم؟ چون ناامن بودم؟ این هم یک ایده است که می‌شود به آن پرداخت. این ایده می‌گوید سال‌های نوجوانی و سرجوانی من که در آن زمان می‌شود تخم محبت بپاشی و نهال دوستی بکاشی و مدتی بعد آدم‌های خودت را برداشت کنی به طور کامل صرف خراشیدن این و آن شد. چون فکر می‌کردم اینجا جنگل است بخور تا خورده نشوی/ اینجا نصف عقده‌ای هستند نصف وحشوی. که شاید همینطور هم باشد. اما مگر بنده خود چه هستم؟ که هستم؟ جز تاجر و خلبان و رقصنده و گل‌فروش و مهندس و مترجم جدید دردهای شما.

+    2:42 تانزانیا |

یک جایی زندگی را ول کردم و گذاشتم چندماه همینطور بگذرد برود. ممکن است این مدت به چشم شما چند سال بیاید. چند سال آزگار. سال‌های سگی. سال‌های وبا. بلوا. و غیره. چون به هرحال شما منتظر بودید و من مانتظر. یه معنی کسی که دیگران را کاشته تا دربیایند. شکوفا شوند و به جامعه خدمت کنند. در حالیکه این وسط یک کنکور هم دادم. چرا؟ چون با سواد شوم و پول و کاسبی؟ خیر. چون می‌خواستم به خودم ثابت کنم که می‌توانم. و خودم به من ثابت کرد که گه خورده‌ام و نمی‌توانم. بعد غمگین شدم ولی حداقل قضیه به یک نقطه پایان رسید و آنجای ذهنم که به طور مداوم به من می‌گفت اگر در هجده سالگی فلان حالا بهمان٫ دیگر به طور کامل خفه شده. پس از این لحاظ احساس آرامش می‌کنم ولی از لحظات دیگر احساس ماتحتم می‌سوزد. بیست شش ساله‌ام و هنوز نمی‌دانم چه باید کرد. می‌دانم باید از این مملکت رفت ولی به روی خودم نمی‌آورم. به توی خودم می‌آورم. تلبار می‌کنم در درونم. آخرش یک سرطان برایتان میگیرم. سرطان مملکت. مرگ بر ایران و ایرانی ✊

 

+    2:54 تانزانیا |