بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

پدر!

پدر اما فرزند دختر دوست نداشت,ولی وقتی من به عنوان اولین فرزندش بدنیا آمدم,برایم گوسفند قربانی کرد،وقتی بزرگتر شدم برایم داستان.میخواند،کدو قلقله زن،هایدی،شنگول و منگول و...،با همان لهجه و همان غلط خواندن هاش که من دوست داشتم،حضورش را فقط در کودکی و نیمه های نوجوانیم حس کردم همان موقع که من داستانهای ژول ورن را تمام کرده بودم و از کشفیات تازه ام برایش تعریف میکردم،همان موقع ها که مامان گاهی خانه نبود و ما ظرفهای یک هفته مان را باهم میشستیم.

اما از یک جایی به بعد برایم گم شد،نمیدانم چطور و برای چه،دلیلش را هیچوقت نفهمیدم،اما دیگر نبود،آنقدر حضورش در زندگیم کمرنگ شد که اصلن نمیدیدمش،آخرین باری که حس کردم که دوستم دارد...که دوستش دارم...را فراموش کردم!به ناگاه شبیه داستان ویکلفید رهایمان کرد!

هزار دلیل میتوان برایش تراشید،از داشتن کودکی بسیار سختش,و شخصیت منحصر به فرد منزویش که در همان کودکیه من هم بود اما من حس نمیکردم تا بزرگ شدنمان و تمام کردن وظایف پدریش!

در تمام این سالها یاد گرفتم حسرت نخورم از دیدن پدرهایی که دخترهاشان را بغل می کنند،و روز پدرهایی که عکسهای دونفره ی پدر و دختری  تمام صفحات اجتماعی را پر میکنند.

پدر عزیزم!

 بیا قبول کنیم که کم بودی برایم...که کم بودم برایت!