یکشنبه پنجم شهریور ۱۴۰۲

واندربلاگ عزیزم سلام، مدت‌ها نبودم و یادم رفته چه جوری باهات حرف می‌زدم. احوالت رو نمی‌پرسم چون من خوب نباشم تو هم خوب نیستی. خاک می‌خوری و کی با این همه خاکی که خورده حالش خوبه؟ ازم عصبانی هستی می‌دونم. منم از خودم عصبانی‌ام بیشتر وقت‌ها.

[دارم فکر می‌کنم چه جوری باید جمله‌بندی کنم، چقدر حرف زدن باهات سخت شده واندربلاگ جانم.]

الان که اینجام و دارم باهات حرف می‌زنم، سرم داره منفجر میشه. نمی‌دونم از درد، از ناراحتی، یا از تنهایی. گفتم که این روزها چقدر تنهام؟ هوم، باشه باشه، همون حرف‌های همیشگیم می‌دونم. انقدر زندگیم عوض شده و من، ریچلی که یک زمانی بهتر از همه آدم‌های دنیا می‌شناختی، عوض شدم، که نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم به تعریف کردن.

پس از اول شروع می‌کنم. ریچلم، درواقع یک روزی ریچل بودم و حالا نه خیلی. پس باید اینجوری بگم؛ نیمه ریچلم، یا یک ذره ریچل. تو هم باید واندربلاگ باشی درسته؟ وقتی یک ریچل کامل بودم زیاد حرف می‌زدیم، البته تو بیشتر وقت‌ها فقط گوش می‌کردی. ازدواج کردم، یک سال و چندین ماه پیش. یه سگ و یه گربه داریم؛ کوکو و نلی. بخوام توی یک کلمه توصیفشون کنم باید بگم "فاجعه"، اما فاجعه‌ای که خوشحالم اتفاق افتاد، حتا با اینکه یک لباس زیر سالم هم برام نمونده.

کوکو عاشق جویدن چیزهایی‌ه که نباید. مثلن لباس، روبالشی، پتو، پایه صندلی، دستمال، در نوشابه، خودکار، مداد، ظرف غذاش، عروسک‌هاش، موش‌های نلی، قلاده‌ش، دیوار، بله دیوار عاشق جویدن دیوار هم هست، خودش رو می‌چسبونه به دیوار و شروع می‌کنه به جویدن. یه جورایی میشه گفت کوکو عاشق جویدن هر چیزیه که دور و برشه، غیر از پی‌پی‌هاش. مسئولیت پی‌پی‌هاش با منه، البته منظورم جویدنشون نیست باید جمعشون کنم. و البته عاشق نشستن روی نلی.

نلی عاشق چنگ زدن به وسیله‌هاست. و در مواقع ضروری جویدن. زیاد خرخر نمی‌کنه، تا ظرف غذاش پر نباشه غذا نمی‌خوره، عاشق پرت کردن وسیله‌هاست، بهتره بگم عاشق زُل زدن توی چشم‌هات و پرت کردن وسیله‌هاست، عاشق سرک کشیدن توی یخچاله وقتی در یخچال باز میشه.

حامد. حامد عاشق تماشای فیلم، قهوه، کار کردن، تحلیل کردن هر چیزی، کمک کردن به بقیه، مهمونی و توی جمع بودن و شلوغ کردن و شوخی کردن و شلوغ کردن و شلوغ کردن، درست مثل یه پسربچه شیطون. حامد عاشق اهمیت دادن به آدم‌هاییه که دوسشون داره؛ مادر و پدرش، دخترش، برادرش و برادرزاده‌هاش. اما توی این لیست جای زیادی برای من نیست.

واندربلاگ عزیزم، آدم‌ها چند هزار بار می‌تونن از هم ناامید بشن و بازم ادامه بدن؟

دوسش دارم و مطمئنم اگر روزی قرار باشه ترکش کنم برام سخت‌ترین اتفاق زندگیم خواهد بود.

+ نوشته شده در 0:43 توسط rachel
یکشنبه سی ام مرداد ۱۴۰۱

واندربلاگ عزیزم، کاش تو بلد بودی حرف بزنی. اینجوری وقت‌هایی که میرم و گورم رو گم می‌کنم، تو پیدام می‌کردی. باهام حرف می‌زدی و نمی‌ذاشتی سکوت کنم. سکوت کم کم از یاد آدم می‌بره حرف زدن رو. یادم نیست قبل‌تر چطور با آدم‌ها حرف می‌زدم. یادم نیست حتا با تو چطور حرف می‌زدم. مدت‌هاست سکوت کردم. سکوت به این معنی نیست که دهنت رو باز نکنی و صدایی از گلوت خارج نشه، سکوت یعنی دیگه نتونی راجع‌به عمیق‌ترین احساساتت حرفی بزنی، حتا با خودت.

خیلی خسته‌ام.

+ نوشته شده در 20:14 توسط rachel
پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۳۹۹

نمی‌دونم فکری که دوباره اومده سراغم بعد از مدت‌ها، ناشی از اتفاق‌های بد این روزاست، یا بدتر شدن بیماریم، یا نه، یه تصمیم جدیه.

+ نوشته شده در 23:23 توسط rachel
دوشنبه هجدهم فروردین ۱۳۹۹

من خدای لجبازی کردن با خودمم. و وای به روزی که سر لج بیفتم با خودم، اون‌وقته که هر حماقتی ازم سر می‌زنه. 

+ نوشته شده در 20:55 توسط rachel
یکشنبه هفدهم فروردین ۱۳۹۹

از شلوغیِ اینستاگرام و واتس‌اپ فرار کردم. این روزا لازمه تنها باشم و سکوت کنم. لازمه حرف‌های کسی رو نشنوم، نگران کسی نباشم، کسی رو دوست نداشته باشم و دلتنگِ کسی هم نباشم. کتاب بخونم، کتاب بخونم، و انقدر کتاب بخونم که زیرِِ سنگینیِ کلمات له شم.

+ نوشته شده در 19:9 توسط rachel
یکشنبه دهم فروردین ۱۳۹۹

بین من و این بلاگ، یک پیوندِ ناگسستنی وجود دارد. و هر چقدر تلاش کنم از اینجا دور باشم بی‌فایده است.

+ نوشته شده در 21:25 توسط rachel
یکشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۸
being a woman

 

توی دنیای ما، زن بودن سخت‌تر از هر چیزِ دیگری بودن است. سخت‌تر از جراحِ قلب، کارگرِ یک معدن، خلبان، آتش‌نشان، حتا سخت‌تر از رئیس‌جمهور بودن یا رهبرِ هشتاد و سه میلیون نفر آدم. اما عجیب این‌جاست که جراح می‌تواند بی‌مسئولیت باشد، کارگر می‌تواند کم‌کار باشد، خلبان می‌تواند بی‌تجربه باشد، آتش‌نشان می‌تواند بی‌دقت باشد، رئیس‌جمهور می‌تواند دیوانه باشد، رهبر می‌تواند بی‌کفایت باشد، اما یک زن، همیشه، و تحت هر شرایطی «باید» یک زنِ کامل باشد، چون زن است و زن بودن یعنی بسته نگه‌داشتنِ دهانِ همهِ آدم‌های دور و برت، و تلاش برای بی‌عیب و نقص بودن، چون کوچک‌ترین خطایی، انگشت همه‌ی آدم‌ها را برمی‌گرداند به سمتت. 
و به ما یاد نداده‌اند جای اینکه له شویم زیرِ سنگینی انگشت‌هایشان، انگشتِ وسطمان را نثارشان کنیم.

+ نوشته شده در 21:6 توسط rachel
جمعه هجدهم بهمن ۱۳۹۸

فکر می‌کنم عمر تو به پایان رسیده است واندر بلاگم... امیدوارم مرا ببخشی. شاید هم درست‌ترش این باشد که عمرِ ریچلِ واندربلاگ به پایان رسیده، نه تو...

+ نوشته شده در 2:9 توسط rachel
شنبه پنجم بهمن ۱۳۹۸

اتفاق عجیبی افتاده. خیلی عجیب. و راستش واندربلاگم، برای اولین‌بار نمی‌خوام راجع‌بهش بنویسم. و یا حتا با کسی حرف بزنم. می‌ترسم اتفاق خوبم ازم دزدیده بشه. بله واندربلاگ، حتا توسط تو.

+ نوشته شده در 21:35 توسط rachel
جمعه چهارم بهمن ۱۳۹۸

کاش خوابم ببره و دیگه هیچ‌وقت چشم‌هام رو باز نکنم.

+ نوشته شده در 20:20 توسط rachel
جمعه چهارم بهمن ۱۳۹۸

هوای بارونیِ این روزها...

+ نوشته شده در 12:33 توسط rachel
پنجشنبه سوم بهمن ۱۳۹۸

هوا بارونیه و کنار پنجره، روی تخت توی اتاق مامانی نشستم. نور اذیتم می‌کنه. بغض کردم.از صبح دلم آشوبه، انگار که منتظر باشم برای یه اتفاق بد. و بدی اتفاق‌های بد هم همینه، وقتی انتظارشون رو بکشی زود خودشون رو می‌رسونن. هی می‌خوام بهش فکر نکنم، هی می‌خوام سرم رو با یه چیز دیگه گرم کنم، اما دست و دلم به کاری نمی‌ره. 

دلم گرفته، خیلی.

+ نوشته شده در 18:46 توسط rachel
دوشنبه سی ام دی ۱۳۹۸
گزارش روزانه

۱. توی حموم جلوی آینه وایسادم و موهام رو کوتاه کردم. خوبیِ موی فر همینه، هرچقدر هم گند بزنی معلوم نمیشه. بخاطر همین هیچوقت هیچ آرایشگری ترسِ خراب کردن موهای فر رو نداره. تهِ موهام رو آبی کرده بودم. دو هفته یک‌بار باید دوباره می‌رفتم آرایشگاه. چند هفته بود که حوصله آرایشگاه رفتن و رنگ گذاشتن رو نداشتم، موهام کم کم سبز شده بود. دقیقن سبزِ جوکری. هربار از جلوی آینه رد می‌شدم، مکث می‌کردم و انگشت مینداختم توی دهنم و یه لبخندِ زورکی می‌زدم. آه بله دیگه یه پا جوکر شده بودم. هنوزم تهِ‌ موهام سبزه.

۲. هوا بارونیه. کنار پنجره روی تخت نشستم. برای لی‌لی چندتا بالش گذاشتم روی هم و کنار پنجره خوابیده و خروپف می‌کنه. یک ساعت دیگه بوت قرمزم رو می‌پوشم و میرم بازار. توی این هوا قدم زدن تو بازار حالم رو جا میاره. البته قدم زدن بهونه‌س، مامان فکر می‌کنه ساعت چهار امتحان دارم، نشد بگم تاریخ رو اشتباه خوندم و از امتحان جا موندم. مجبورم چندساعتی بیرون باشم. 

۳. صبح بابا برگشت تهران. هشت صبح با چشم‌های پف کرده رفتم دیدمش. خوشحال بودم که داره میره و از ته دل آرزو می‌کنم فعلن‌ها برنگرده. میلی به دیدنش نداشتم، ولی خب انرژی درافتادن با این آدم رو هم ندارم. پول و قدرت از آدم‌ها یه خدای زمینی می‌سازه. 

۴. مامان از تهران برگشته. بعضی شب‌ها توی اتاق مامان می‌خوابم. بعضی شب‌ها هم تا صبح توی خونه راه میرم. شب‌ها با قرص هم خوابم نمی‌بره. در عوض روزها همش خمیازه می‌کشم و چرت می‌زنم. نشسته خوابم می‌بره و کسی جرات نزدیک شدن بهم رو نداره. تو خواب کسی نزدیکم میشه با جیغ و ترس از خواب می‌پرم. فقط لی‌لی اجازه داره بیدارم کنه. با زبون و تف‌های چسب‌ناکش میاد سراغم. با خنده از خواب می‌پرم و بغلش می‌کنم، بدون اینکه به یه مارِ بوآی عصبانی تبدیل شم. 

۵. دو سه شبه چشم‌ها که بسته میشه خوابِ موسیو تومت رو می‌بینم. کاش حالش خوب باشه. دلش پر از ستاره‌های زرد.

۶. خرگوشی که آتنا بهم هدیه داده رو خیلی دوست دارم. هر روز باهاش حرف می‌زنم و دیگه به نظرم فقط یه عروسکِ بافتنی نیست، بیشتر از هرکسی واقعیه برام. همیشه کنارمه و مامان میگه عروسک‌بازی توی این سن خجالت‌آوره. می‌خندم، می‌دونه من عاشق کارهایی‌ام که به نظر دیگران مسخره یا بچگانه میاد. حتا عروسک‌بازی و حرف زدن با عروسک‌هام و شنیدن حرف‌هاشون. 

+ نوشته شده در 12:47 توسط rachel
شنبه بیست و هشتم دی ۱۳۹۸

ک*و*نِ لقِ‌ همه‌کس و همه‌‌چی، لباس جدید تنِ بلاگم کردم.

غمگین؟ نیستم. دلتنگ؟ نیستم. عصبانی؟ نیستم. انقدر سرم گرم طراحی و این چیزاست که وقت نمی‌کنم جز شاشیدن به چیزِ دیگه‌ای فکر کنم. کلیه‌م کار دستم داده و چند دقیقه یک‌بار می‌پرم می‌رم توالت. 

کتاب جدیدی که احسان کرم‌ویسی عزیز ترجمه کرده تازه چاپ شده، از نشر چشمه. فکر کنم اولین نفری هستم که به محضِ availabe شدنش تو سایت چشمه، سفارش داد. اسم کتاب، «آدم‌خواران». تازه شروعش کردم و چون هم عاشق ژان تولی‌ام و هم طرفدار ترجمه‌ی احسان، هرچی که باشه دوسش دارم.

+ نوشته شده در 1:25 توسط rachel
دوشنبه بیست و سوم دی ۱۳۹۸

تصمیم گرفتم جدی به ازدواج فکر کنم، نه به‌عنوان یک راه در رو و فرار از زندگیِ یکنواخت و بی‌رنگ این روزهام، نه. بخاطر داشتنِ چیزی که سال‌هاست ندارمش؛ «خانواده».


ادامه‌‌ی مطلب
+ نوشته شده در 23:27 توسط rachel
یکشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۸

کل روز منتظرم شب شه شروع کنم به گریه کردن تا خوابم ببره. مازوخیسمه می‌دونم.

+ نوشته شده در 23:29 توسط rachel
یکشنبه بیست و دوم دی ۱۳۹۸

تازه زخم دهن و لبم خوب شده. بابا دستش بدجور سنگینه. تازه، وقتی حتا نمی‌دونم برای چی محکم زد توی دهنم، سنگین‌تر هم میشه. روزای بدیه واندربلاگم، روزای خیلی بدیه. دلم می‌خواد دیگه با هیچ‌کس حرف نزنم و چشم‌هام رو انقدر محکم روی هم فشار بدم که دیگه هیچ‌چیز و هیچ‌کس رو نبینم. افتادم توی دعوایی که سال‌ها قبل از به دنیا اومدم من شروع شده. وسط این دعوا ایستادم و نمی‌دونم کی دوسته کی دشمن، شایدم هر دو دشمن. و من راهِ فراری ندارم، به هیچ سمتی. 

این روزا هیچ‌کس دور و برم نیست که باهاش حرف بزنم. یه وقتایی جلوی آینه می‌ایستم و آااااااااا می‌کنم، می‌ترسم دیگه صدا نداشته باشم. صدا نداشتن یه بحثه و حرف نزدن یه بحث دیگه. صدا که نداشته باشی، حتا هق‌هق گریه‌ت هم نمی‌تونی بشنوی. 

+ نوشته شده در 23:15 توسط rachel
پنجشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۸

یک‌دفعه، از آن دخترِ احساساتیِ خیال‌باف، به یک دختر بی‌احساسِ جدی تبدیل شده‌ام. حوصله‌ی آدم‌ها را ندارم. حوصله‌ی دوست داشتن‌شان را حتا. هرچقدر که قبلن از دوست داشتن آدم‌ها و خوشحال کردن‌شان لذت می‌بردم، حالا از دور شدنشان. 

مامان دوباره شروع کرده به دویدن با کفش‌های پاشنه‌دارِِ میخی روی مغزم. فلانی پسر خوبی‌ست -پسر خوب هم مگر داریم؟-، دندان‌پزشک است -خب که چی؟-، خانواده‌دار است -بی‌معنی‌ترین معیار-، پولدار است -بی‌اهمیت‌ترین معیار-، با اخلاق و مهربان است -چرندِ محض، از دور همه‌ی آدم‌ها خوب به نظر می‌رسند، شاید حتا خودِ من-، پدرش فلانی است -به درک-، خوش‌قیافه و خوش‌تیپ است -پس حیف می‌شود- و...

من مرغم و یک پا دارم، «نه». «نه» دلم دوست داشتن می‌خواهد، «نه» دوست، «نه» ازدواج.

+ نوشته شده در 21:32 توسط rachel
پنجشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۸
واندربلاگِ عزیزم،

دلم خواست نامه بنویسم. از آن نامه‌ها که یک مخاطب خاص دارد. و خب می‌دانی؟ خاص‌تر از تو مخاطبی نداشته‌ام هیچوقت. کرامبل سیب درست کردم! برای اولین بار. لایه‌ی زیری کمی سوخت و لایه‌ی رویی، زیادی شُل شد. چای دارچین دم داده‌ام و منتظرم کیک سرد شود. خانه بوی سیب و دارچین گرفته‌است. با هر نفس، خاطرات کودکی‌ام می‌آید جلوی چشم‌هایم. یاد خانم گل می‌افتم. زن افغان زیبایی که از ما مراقبت می‌کرد و کارهای خانه را انجام می‌داد. صبح‌ها برایمان شیرکاکائوی داغ درست می‌کرد. آنقدر زیاد درست می‌کرد که تا ظهر چند لیوان شیرکاکائو می‌خوردم و بالای لبم همیشه یک سبیل کاکائویی داشتم که دلم نمی‌خواست زبانم را بکشم رویش، یا با سر آستین لباسم پاکش کنم، یا گیر خانم گل بیفتم و صورتم را بشوید. دلم می‌خواست نگهش دارم برای بازی. برای وقتی که به کمک خواهرم تختم را می‌کشیدم وسط اتاقم و بادبان‌های گُل دار را می‌کشیدم. من دزد دریایی بودم و به آن سبیل شکلاتی نیاز داشتم. گاهی عصرها، اگر حوصله داشت، برایمان پای سیب دارچینی و زنجبیلی درست می‌کرد. روز اول زمستان کچری‌قروت درست می‌کرد. سنی بود، نماز خواندن و دعایی که بعد نماز می‌خواند آنقدر طول می‌کشید که من کنار سجاده‌اش خوابم می‌برد. مامان استراحت مطلق داشت و خانم گل به همه‌ی کارهای ما می‌رسید. حالا همیشه بوی سیب دارچین مرا یاد خانم گل می‌اندازد و دلم بغلش را می‌خواهد، دوست دارم دوباره کنار سجاده‌اش بخوابم. همیشه دوست داشتم خانم گل موهایم را شانه کند، چون آرام آرام شانه می‌کرد. هر بار مامان و بابا دعوا می‌کردند و وسیله‌های خانه را پرت می‌کردند، خانم گل دست من و خواهرم را می‌گرفت و می‌برد توی اتاق. بغلمان می‌کرد و یک وقت‌هایی همراه ما گریه می‌کرد.
واندربلاگ، از نامه و کرامبل سیب و دارچین رسیدیم به کجا... به عمق ترس‌هایم؛ به آن روزهای سیاه و ترسناک؛ به کودکی‌ام. 

چایم سرد شده و کرامبل سیب از شیرینی دلم را می‌زند...

دوست‌دارت،
ریچل.

+ نوشته شده در 21:0 توسط rachel
شنبه چهاردهم دی ۱۳۹۸

واندر بلاگ جان، سال‌هاست که تو برای من همه‌ی کسی هستی که دارم. تو تمامِ خانواده‌ام هستی. تمامِ دوستانم هستی. تو تمامِ آدم‌هایی هستی که حرف‌هایم را می‌شنوند. تمامِ آدم‌هایی که دوستشان دارم و دوستم دارند. تو برای من همه جایی هستی که دارم. خانه‌ام هستی. وقت‌هایی که اینجا می‌نویسم و قهوه هورت می‌کشم و موزیک گوش می‌کنم، کافه‌ام هستی. وقت‌هایی مثل الان که گریه‌ام بند نمی‌آید، پناهگاهم. حوصله‌ی آدم‌ها را ندارم. این روزها ترجیحن حرف نمی‌زنم، اگر هم مجبور شوم کوتاه و مختصر، چند کلمه‌ای. از محسن خواستم که یک مدت، تا وقتی امتحان‌هایش را می‌دهد همدیگر را نبینیم و حرف نزنیم. انرژی‌ای برای حرف زدن و ارتباط برقرار کردن با کسی را ندارم. به ندا گفتم سرما خورده‌ام و نمی‌توانم از خانه بیرون بیایم. حوصله بیرون رفتن، کافه رفتن، سیگار کشیدن را ندارم، حتا حوصله‌ی شیرکاکائوی فندقی کافه حیاط را ندارم. چند روز است که از اتاقم بیرون نرفته‌ام. دلم نمی‌خواهد غذا بخورم. احساس گرسنگی نمی‌کنم. شب‌ها خوابم نمی‌برد. قرص‌هایم تمام شده و حوصله داروخانه و دکتر رفتن را ندارم. زیر چشم‌هایم گودتر شده و -خوشبختانه- وزن کم کرده‌ام. سیگار را که به نصفه می‌رسد خاموش می‌کنم، حال و حوصله‌ی تمامش را ندارم. هی سرفه می‌زنم. پنجره را باز می‌کنم که شاید بتوانم نفس بکشم، اما یک چیزی راه تنفسم را بسته‌ است. یک چیزی توی گلویم گیر کرده انگار. یک‌وقت‌هایی مشت می‌کوبم به قلبم که بتوانم نفس بکشم، که یادش بیاورم �آهای لعنتی من هنوز زنده‌ام، کار کن�. به خودش می‌آید و چند دقیقه می‌تپد، دوباره فراموش می‌کند. شاید هم گمان می‌کند این‌بار دیگر مرده‌ام. اما من زنده‌ام، زنده‌ی دل‌مرده. زیر لب با خودم حرف می‌زنم. می‌گویم حالت خوب می‌شود دختر. می‌گویم جان رفته از بدنت دوباره برمی‌گردد. می‌گویم فقط کمی خسته‌ای، فردا از جایت بلند می‌شوی و دوباره شروع می‌کنی به وراجی. به تصویرسازی و رنگ‌بازی. اما ته دلم می‌دانم فردا حالم بدتر از امروز است. 

امروز، به بدبختی بدنم را از تخت کندم و رفتم بالا که بابا را ببینم. به میل خودم نرفتم، به اجبار مامان بود. پدر از همان اول شروع کرد به پیغام و پسغام؛ به برادرت این را بگو، به الهام آن را بگو. نگاهش می‌کردم اما صدایش را نمی‌شنیدم، نمی‌شنیدم تا وقتی که صدایش را برد بالا و به برادرم فحش می‌داد. بدنم یخ کرده بود. یک‌دفعه به اندازه‌ی چند روز گرسنه شده بودم. یک‌دفعه قلبم تنبلی را گذاشته بود کنار و تند کار می‌کرد. انقدر تند و محکم که صدایش توی گوشم می‌پیچید. خودم را تصور می کردم که بی‌شکل‌تر از همیشه‌ام. یک حجم بدون فرورفتگی و برآمدگی، بدون رنگ، بدون جزئیات. خداحافظی کردم و برگشتم پایین. مامان پرسید چرا انقدر زود برگشتی؟ گفتم بابا خواب بود.

بابا سال‌هاست که خودش را زده به خواب. 

وقت‌هایی که خیلی حالم بد است، خیلی عصبی و عصبانی‌ام، صدمه زدن به خودم آرامم می‌کند. با تیغ بردیدن دست و پاهایم، کوبیدن سرم به دیوار، مشت زدن به زمین... حس می‌کنم اگر جسمم دردش بگیرد، درد روحم را فراموش می‌کنم، سرم گرمِ یک چیزی می‌شود و دیگر مجبور نیستم فکر کنم یا به یاد بیاورم.

انقدر مچ دستم را کوبیده‌ام به لبه‌ی تختم که با کوچکترین حرکت، دردش پخش می‌شود توی کل بدنم. حالا کمی آرام شده‌ام. با باند کشی مچ دستم را بسته‌ام، گوشه‌ی اتاق نشسته‌ام، لپ‌تاپ را گذاشته‌ام روی پاهایم و تایپ میکنم؛ یک‌دستی. 

کاش امشب خوابم ببرد. حوصله‌ی بیدار بودن را ندارم. 

+ نوشته شده در 22:53 توسط rachel