بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

پریود نوسان هرمون و ریزش دیواره‌ی رحم نیست، اسم یه فیلسوف نهیلیسته که ماهی هفت روز از خواب بیدار می‌شه ازت بپرسه ”چرا هنوز زنده‌یی!؟“ و وقتی جوابی برای سئوال‌ش پیدا نمی‌کنی با چنگال شروع می‌کنه به تراشیدن اعضا و جوارح داخلیت!

.

ناپیرو

بروکلین

خیلی وقت بود که یه فیلم درست و حسابی ندیده بودم،اما بروکلین دقیقا همون تم و فضایی رو داشت که من عاشقشم،به اضافه بازی دقیق و ماهرانه شخصیت اصلی فیلم که حالا اسم اصلیش یادم نمیاد و کارگردانی خوبش!

داستان بروکلین درباره یه دختریه  تو  دهه ۵۰ اینورا که از کشور کوچیک و غمزده ش یعنی ایرلند به کشور فرصتها یعنی آمریکا مهاجرت میکنه،در طول این مهاجرت دختر از یه شخصیت دلتنگ و سردرگم تو مملکت غریب به یه شخصیت مستقل و با اعتماد به نفس بالا تبدیل میشه و ...

چیزی که توی داستان فیلم خیلی منو تحت تاثیر قرار داد، راستش  قضیه مهاجرت بود،که این روزا با این اوضاع و احوال مملکت میشه با پوست و استخون حسش کرد،یه غم عجیبی داره،چه برای مهاجرت کننده و چه برای کسی که فرد نزدیک بهش مهاجرت میکنه،میدونی به نظر من مهاجرت یه چیزایی رو بهت میده عوضش خیلی چیزارو ازت میگیره،فک میکنم در شرایط ایده آل کمتر کسی دلش بخواد جایی که بهش تعلق داره  رو رها کنه با کلی دردسر و خفت و خواری بره  به کشوری که نهایتا اونجا هم براش نریدن، خلاصه اینکه دل کندن اصلا چیز آسونی نیست.این فیلم  هم یه سری سکانس داشت که من خیلی حس همزادپنداریم باهاش شدید میشد و گریه میکردم :(

.

.

.

پ.ن:بعضی وقتا که تو آکواریوم حوصلم سر میره به این فکر میکنم که چی می شد اوضاع جوری بود که  آدما بخاطر نیازای طبیعی و حقوق انسانیشون مجبور نبودن به رفتن فکر کنند،چی میشد شرایط جوری بود که آرزوی آدما توی مهاجرت خلاصه نمیشد؟ما میتونستیم تو این تایم کوتاه زندگیمون چیزای خیلی خیلی  بهتری داشته باشیم،اما فعلا جهان رو یه مشت دیوونه ی خل و چل و وحشی دارن اداره میکنن...





Midnight in the fall

هی دخترر!به من قول بده دفعه ی بعدی که گریه میکنی  از خوشحالی باشه،دَکُغ؟





پ.ن:کلمه آخر به فرانسوی میشه قبول

ما بچه های فرهنگ!

دیروز سحر یه پست گذاشته بود توی اینستا که حال منو عجیب کرد،عکس یه دفتر خاطرات بود و روش تمام بچه های مدرسه راهنمایی فرهنگ رو تگ کرده بود،احتمالا این دفتر همون دفتری بود که همه توش خاطره نوشته بودیم.

 یهو پرت شدم به اون زمان...آخ که چه زود گذشت...ما 36تا دانش آموز بودیم که تمام سه سال راهنمایی باهم بودیم،گاهی زیرآب همو میزدیم...گاهی خیلی صمیمی و پایه بودیم...گاهی علیه یه معلم شورش میکردیم...چه امتحانا که کنسل نکردیم...چه شلوغ کاریا که تو سرویس مدرسه نداشتیم...چه روزایی که پسرای مدرسه بغلی رو دید نمیزدیمو  چه شماره ها که رد و بدل نمیشد...البته اینم بگم با همه ی این اوصاف ما جز شیرین عسلای مدرسه بودیم :دی یعنی تو همه آزمونای علمی و غیر علمی جز رتبه آورندگان بودیم...فعالیت درسی و غیردرسی ای نبود که توش شرکت نکرده باشیم،یادمه یه سال نصف بچه های کلاس بسیج شده بودیم و یه هفته نامه درست کردیم که خیلی فروش خوبی هم داشت،مهدیه داستان دنباله دار عاشقانه مینوشت،پانیذ تو کار تبلیغات بود و البته سردبیر و خیلی جالبه که الانم توی همین کاره،مریم شعر مینوشت یا ویراستاری میکرد،نازنین مطلب علمی و درسی مینوشت و...الان که یادم میاد فکر میکنم چقدر این کارا واسه بچه هایی به سن و سال ما اونم تو اون زمان آوانگارد بوده.

یه بار دیگه هم یادمه  که روزهای پایانی سال آخر بودیم،و بچه ها ضبط  کلاس قرآن رو کش رفته بودن و تو کلاس آهنگ آهای خوشکل عاشق رو گذاشته بودن و همه ی کلاس،دقیقا همه ی اون 36 نفر البته به جز من داشتن گریه میکردن بخاطر اینکه سال آخره و همو دیگه نمیبینن،(بعدها بخاطر این که اون موقع گریه ام نگرفته بود بهم لقب سنگدل و بی احساس رو داده بودن ) وای خداااا چقدر بلاهت و سادگی  میبارید از سر و رومون :))))

الان خیلی خاطرات خنده دار دیگه هم یادم اومده که دلم میخواد اینجا تعریف کنم اما حس تایپ ندارم یا ممکنه خیلی طولانی بشه و کسی حوصله نداشته باشه بخونه،حتی خودمم حوصله نداشته باشم بخونم:))) اما چیزی که آخرش میخواستم بگم این بود که زمان داره از روی ما رد میشه،اگه نجنبم...اگه بیهوده و منفعل باشم...اگه تمام وقتمو صرف مقایسه خودم با دیگران و حسادت بکنم...اگه عاشق نشم...اگه همش افسرده باشم...اگه زندگی نکنمو بهانه های الکی پلکی بیارم...اونوقت  دییییر میشه  دخترر!زمانِ بدمصبِ بیرحم لهم میکنه ، پیر و چروکم میکنه بدون اینکه فرصت کنم چیزی داشته باشم. 

About hell

فک کنم تعریف جهنم واسه من اینجوریه که هرروز  ۸ صبح بیام آکواریوم و کار یه مشت پیرمرد غرغرو رو راه بندازم:|

راستش یه چندتا مشتری ثابت پیرمرد داریم که تایم راه انداختن کارشون جهنمی ترین تایم دنیاست،خب اینجوریه که...

مورد اول:

+دخترم اینجا چقد حقوق بهت میدن بابا؟

_[لبخند ملیح جهت عدم تمایل به پاسخ دادن و زودتر خلاص شدن از شر مشتری محترم]

+دیگه دو سه تومنو که میدن بابا؟

_[همون لبخند قبلی]

(تا دو ساعت بعد درباره اوضاع سیاسی اجتماعی،وضعیت اشتغال جوانان،توصیف شیرین کاریای بی مزه نوه محترم،تاریخ هخامنشیان و...صحبت میکند)

مورد دوم:

خیلی طلبکارانه وارد میشه،بعد از اینکه کارش راه افتاد سه الی چهار مرتبه برمیگرده و سوال میپرسه،خیلی آروم و با احتیاط و با لبخند ۱۰ الی ۲۰ بار واسش توضیح میدم،دربرابر فهمیدن مقاومت میکنه،فک میکنه سرش دارن کلاه میذارن داد و بیداد راه میندازه...فحش میده...با رئیس شعبه تماس میگیره...و درنهایت وقتی متوجه میشه بدون عذرخواهی محل رو ترک میکنه،سال بعد برمیگرده و دوباره همین کار رو تکرار میکنه.

مورد سوم:

خیلی گرم و صمیمی وارد میشه،به محض اینکه میشینه داستان زندگی خودشو و هفت جد و آبادشو از زمان آدم و حوا تا الان تعریف میکنه،وسطشم هی سوال میپرسه که ببینه حواست جمعه یا نه،که وای اگه جمع نباشه....دوباره از اول شروع میکنه و انقد تکرار میکنه که تا آخر عمر یادت میمونه نوه ی جلال سال ۴۹ چرا رفت زندان و براش چقد به پول اون زمان وثیقه گذاشتن و..‌.درنهایت بعد از ۴ ساعت حرف زدن میگه ببخشید سرت رو درد آوردم دایی و میره!

مورد چهارم:

هروقت میاد میپرسه ازدواج کردی یا نه،چندتا مورد معرفی میکنه همزمان با توصیف موارد با کلید ،گوشه کارت ویزیت یا هرچیز تیز دیگه ای لای دندوناشو تمیز میکنه،و در آخر با یه چشمک محل رو ترک میکنه.

مورد پنجم:

از ساعت ۹ تا ۱ چونه میزنه و میخواد تخفیف بگیره،حالا تو هرچی ام بهش بگو دست ما نیست،قیمتا سیستمیه و... میشینه واست ضرب المثل درمورد احترام به بزرگتر و اینجور چیزا میگه...و در نهایت روز بعد برای انجام کارش مجدد مراجعه میکنه!


پ.ن:این یه بخش کوچیکی از جامعه ی پیرمردیه مراجعه کننده بود،شاید یه روز که حوصله داشتم درباره بقیه شون نوشتم.