بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

می رقصم...

می‌رقصم‎ ‎

با شعری نیمه جان‎ ‎

و دستان الهه‌هایی‎ ‎

که‎ ‎ژن‌های مرموزشان‎ ‎

نسل به نسل‎ ‎

به من رسیده است‎ ‎

تا تصویرم بازتاب زنی باشد‎ ‎

که به ابتدای خود رسیده است.

‎ ‎

می‌رقصم‎ ‎

با موسیقی دنیا‎ ‎

و  لاشه‌ی اعداد‎ ‎

آن‌قدر گنگ‎ ‎

که به دالان‌های فیثاغورثی تبعید شوم‎ ‎

رقص تمام نشده است‎ ‎

رنج ما ادامه دارد‎ ‎

دنیا جای الهه‌هایی نیست‎ ‎

که‎ ‎روی برگ نیلوفر بنشیند‎ ‎

و قصه ببافند


ـــ غزال مرادی

برای مدت طولانی  به طور خود خواسته از شعر و کتاب و فیلم فاصله گرفته بودم،اما دیشب یه شعر از رضا براهنی خوندم که یه جورایی حس کردم دارم گه میخورم،من هنوزم عاشق شعر و داستانم،بابا من انگاری هنوزم همون دختر احساساتی چند سال پیشم که قبل از خواب کلی داستان عاشقانه مینوشت :) فقط الان شکل داستانام عوض شده...

آها راستی شعره این بود:

من خویش را،بر روی صفحه ها متلاشی کردم:گاهی،چو خرده نانی،بر سفره های خالی کفترها

بسیار بار اما،

چون شیشه ای شکسته پراکنده بر روی ریگ های بیابان ها

از من شکسته تر کسی  آیا هست؟

.

.

.

قشنگ نبود خدایی؟

غمگینم


مثل آن  زن افغان در دهکده ای دور


که اخرین فرزند بدنیا آمده اش هم دختر است!