بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

برای مدت طولانی  به طور خود خواسته از شعر و کتاب و فیلم فاصله گرفته بودم،اما دیشب یه شعر از رضا براهنی خوندم که یه جورایی حس کردم دارم گه میخورم،من هنوزم عاشق شعر و داستانم،بابا من انگاری هنوزم همون دختر احساساتی چند سال پیشم که قبل از خواب کلی داستان عاشقانه مینوشت :) فقط الان شکل داستانام عوض شده...

آها راستی شعره این بود:

من خویش را،بر روی صفحه ها متلاشی کردم:گاهی،چو خرده نانی،بر سفره های خالی کفترها

بسیار بار اما،

چون شیشه ای شکسته پراکنده بر روی ریگ های بیابان ها

از من شکسته تر کسی  آیا هست؟

.

.

.

قشنگ نبود خدایی؟