بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

با رفتن هر آدمی، بخشی از کیفیت سبک زندگی ما تغییر می‌کند. چیزی به نام تنهایی ناب وجود ندارد؛ لااقل درین جهان وجود ندارد. ما و شخصیت و افکار و رفتار و سبک زندگی‌مان، چیزی نیستیم جز انتگرال اجزائی که تکه تکه از این ور و آن ور، از این‌جا و آن‌جا، از عمرو و زید، خواسته و ناخواسته، در ما جمع شده است.
بسیار پیش می‌آید که می‌بینیم حتی در خلوت‌ترین خلوت‌هامان هم، زمزمه‌ها و فکرهایمان، متاثر از «دیگری» به ظاهر فراموش شده‌ای است که روزگاری پیش، چند صباحی را با او سپری کرده‌ایم. اما دقیقاً در همان لحظه، در همان لحظه‌ای که "صورت" زندگی‌مان تغییری نکرده، یادمان می‌افتد که دیگری موردنظر، در آن روزگار کذایی، چقدر پررنگ‌تر و کاری‌تر حضور داشته در کالبد زندگی.
من کتاب می‌خوانم، اما کسی را داشته‌ام که وقتی بود، شاید به خاطر همان بودنش، بیشتر و دیوانه‌وارتر کتاب می‌خواندم. من فیلم می‌بینم اما کسی در گوشه‌ای از زندگی‌ام بوده است که فیلم دیدن در کنارش معنا و مفهوم دیگری داشته است. من اهل کوبیده و میگوام. اما نمی‌توانم انکار کنم کسی را که فقدانش، انگیزه‌هایم برای بلعیدن تکه‌های نان چرب و تخم‌مرغ‌های روی میگو را به حداقل رسانده است. من قهوه می‌خورم، اما همنشینی کسی را تجربه کرده‌ام که نوشیدن قهوه با او طعم دیگری داشته است. من احتمالاً باز هم «دوست» خواهم داشت، اما کسی در حوالی دوست‌داشتن‌هایم بوده است که آخ. من اهل بحث‌های جدی و فکری چندین ساعته‌ام، اما فراموش نمی‌کنم که با رفتن یکی از همان آدم‌ها، نه کیفیت بحث‌هایم همان‌گونه مانده و نه کمیتش. حتی گاهی آدم رقصم؛ اما نبودن کسی که روزگاری برایش در میهمانی شلنگ تخته می‌انداخته‌ام، چرخاندن ولنگار دست‌ها در آسمان و کوبیدن ریتمیک پاها روی زمین را برایم از معنا تهی کرده است.
سرجمع این سلسله‌ی در هم تنیده‌ی جزئیات، جزئیاتی که یک سرشان متصل است به کسانی که روزی، جایی، نفس به نفس‌شان بوده‌ایم، همان چیزی است که اسمش را می‌گذاریم سبک زندگی.
خودخواهانه اگر بخواهم تحلیل کنم، تلاش ما برای نگاه داشتن دیگران در کنار خودمان، در بهترین شرایط، چیزی نیست جز تلاش برای حفظ بقایای آن گونه‌ای از زندگی که به آن دل بسته‌ایم و در متوسط‌ترین شرایط، کوشش برای جلوگیری از تغییر چیزی که بدان «عادت» کرده‌ایم.
بعد از آن آدم‌ها، اگر صرفا مقلدانی نبوده باشیم که ادا در می‌آورده‌ایم، احتمالاً باز هم کتاب خواهیم خواند، فیلم خواهیم دید، کوبیده و میگو به بدن خواهیم زد، قهوه خواهیم نوشید، بر سر انتخابات و ویتگنشتاین و سعدی و «خبر ویژه»های کیهان بحث خواهیم کرد، دوست خواهیم داشت و احتمالا، به احتمال زیاد، خواهیم رقصید. اما چیزی که این وسط حسرتش را خواهیم خورد، چیزی نیست جز «کیفیت».
کیفیت همان عنصری است که سبک زندگی ما را تغییر می‌دهد؛ حتی اگر چارچوب‌هایش به همان گونه‌ای باقی بماند که پیش از این بود.
از بیرون که نگاهمان کنند خواهند گفت: «این که زندگی‌اش فرقی نکرد؛ اتفاقاً برایش بهتر شد؛ سر و مر و گنده کتاب می‌خواند و فیلم می‌بیند و کوبیده می‌لمباند و می‌رقصد. وضع جیبش هم که توپ شده. دورش هم که شلوغ‌تر است. پس خوشی زیر دلش را غلغلک داده.» اما نخواهند دانست که این اندوه، این ملال، جنسش هراس از آینده و پناه بردن به گذشته موهومی که قرار است امنیت بیافریند و از هیبت ناشناخته‌ها مصون‌مان بدارد نیست. پوست آدمیزاد کلفت‌تر از این حرف‌هاست. کنار می‌آید؛ با همه‌چیز کنار می‌آید. ما نمی‌میریم. دق نمی‌کنیم. حتّی زندگی‌مان را با رفتن کسی تعطیل نمیکنیم. شاید هم موفق‌تر و پیروزتر، دروازه‌های فردا را فتح کنیم. اما لا و لوی این زیستن‌ها و موفقیت‌ها و پیروزی‌ها و قهوه خوردن‌ها و رقصیدن‌ها و دوست داشتن‌ها، پنهان و یواشکی، یاد آن کیفیت از دست رفته می‌افتیم، انگشت‌های پایمان گر می‌گیرد، قلب‌مان مچاله می‌شود، پلک‌مان خیس می‌شود، نفسمان بند می‌آید و در جواب دیگریِ دیگری که در برابرمان ایستاده و می‌پرسد: «چی شد؟»، می‌گوییم: «هیچی عزیزم، هیچی».

- متنی از «حمیدرضا ابک» که سال ۲۰۱۵ در فیس‌بوک نوشت.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد