بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

دلم برای شلدون تنگ شده،البته میدونم هنوز هست،جایی نرفته اما...اما دلم برای خود قبلیش تنگ شده،برای اون آدمی که بود...که میتونست باشه.راستش دیگه با این سنم شکست عاطفی و این جور شعر و ورا برام مفهومی نداره،اما دلتنگی رو هنوز نتونستم مدیریت کنم.

این روزا خیلی سرم گرمه،سریال پیکی بلایندرز رو شروع کردم...دست و پا شکسته زبان تمرین میکنم تا وقتی که یه کلاس زبان خوب پیدا کنم...یوگا رو دوباره شروع کردم...گاهی وقتا هم مشتری دارم...صبح و عصر هم که میام آکواریوم دیگه خیلی به مفهوم عمیق چیزها توجه نمیکنم،خب میدونی این خاصیت بزرگ شدنه،مامانم چه درست میگفت که هرسال که میگذره یه دریچه از روح آدم باز میشه،کسی چه میدونه شاید منم بتونم سال دیگه دلتنگیامو مدیریت کنم!

فهمیده‌ام درحالی که تنفر یک مکعب سیاه بی در و پنجره است که تنها تویش گیر افتاده‌ی، عشق یک هزارتوی بی‌انتهاست با هزار دیو و پری پشت هر پیچ.