ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
کاش سرم مثل دامن مادرم زیپ داشت و من میتوانستم آن را باز کنم ،می توانستم همه ی آن را توی یک پاکت خالی کرده و پست کنم به هر نشانی ای.
.
.
.
پی نوشت:کاش سر من هم...
...باران مثل یازده...مثل صد و یازده...مثل هزار و صد و یازده،می بارید...
.
.
.
پی نوشت:فقط یه معلم ریاضی شاعر میتونه همچین چیزی بگه
این روزها مشغول خوندن کتابی از بیژن نجدی هستم(داستانهای نا تمام)،و انقدر کُند میخونمش که تموم نشه،هر صفحه رو دوبار میخونم و یکبار با صدای بلند برای خودم رکورد می کنم،(با موسیقی پس زمینه النی کاریندرو!)
بزودی دربارش مینویسم،به والله که بیژن نجدی با اون تصویرسازیها و توصیفاتش قاتله ،من که مغزم آتش گرفت....