بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

جنوبگان

این روزا هرموقع تایم خالی پیدا میکنم پادکستای چنل بی رو گوش میکنم،چنل بی یه پادکستیه که هردفعه ماجراهای واقعی رو میاد روایت میکنه  یه پادکست دیگه هم دارن اینا به اسم بی پلاس که خلاصه یه سری کتابو میان تعریف میکنن.

دیروز یه روایت گوش دادم حقیقتا پشم ریزون و خیلی جالب و عجیب و فلان و اینا که حالا تا جایی که یادم مونده باشه دوس دارم یه خلاصه ای ازش و اون قسمتایی که واسم الهام بخش بوده رو تعریف کنم.

آقا داستان اولش اینجوری شروع میشه که میاد یه تصویر رو توصیف میکنه،تصویر مردی که توی یه فضای نامتناهی از یخه، تک و تنهاست بدنش تحلیل رفته،هربار که نفس میکشه بخار نفسش میخوره تو صورتش و یخ میزنه،قندیل های یخ از ریش و سرو صورتش آویزونه،مژه هاش یخ زده و با هر پلک زدن مژه هاش ترک میخورن و...این مرد اسمش هنری ورزلیه!

هنری ورزلی افسر بازنشسته ی ارتش بریتانیاست،توی سرویس هوایی ویژه خدمت میکرده،مجسمه ساز،بوکسور و عکاس بوده،اهل کشاورزی و اینا بوده،مورخ آماتور هم بوده و اینکه گاهی ام کتابای قدیمی رو جمع میکرده ،بعد این یارو تو جریان همین کتاب جمع کردن،با زندگیه یه یاروی دیگه آشنا میشه به اسم شکلتون،از اون روز به بعد شکلتون میشه قهرمان زندگیش،حالا شکلتون کی بوده؟اونم یه بابایی بوده که 100 سال پیش تصمیم میگیره از اینور قاره جنوبگان بره اونور قاره جنوبگان،ببین اون موقع هنوز قاره قطب جنوب کشف نشده بوده،یعنی هیچ انسانی تخم نمیکرده پاشو اونجا بذاره،و میگن اون منطقه بی رحم ترین منطقه روی زمینه،خلاصه با یه گروه اکتشافی شال و کلاه میکنن و بار و بنه میبندن و میرن اونجا،اما انقد شرایطشون سخت میشه  که نمیتونن تا یه جایی بیشتر برن،کشتیشون میپوکه،افراد گروهش به فاک میرن،یه جا میگه که یکیشون حتا اجازه میده که انگشتای یخ زدشو قطع کنن!خلاصه اینکه شکلتون هم بیخیال  ماجرا میشه با یه تعداد از گروهش میرن کمک بیارن و سفرشو همونجا تموم میکنه و بعداها توی یادداشتهاش مینویسه که "من و مردانم لایه های خارجی رو شکافتیم و به روح عریان رسیدیم"  یه جمله معروفی هم داره که وقتی برمیگرده به زنش میگه که:"الاغ زنده بهتر از یه شیر مرده ست"شکلتون توی این سفر شکست خورده بود اما  چیزهایی که توی این سفر بدست اورده بود و شیوه ی رهبری ای که داشت اونو یه آدم پیروز تبدیل میکرد،اینم بگم که از مدل رهبریش هم کلی کتاب مینویسن!

بعد این یارو هنری که اون اول گفتم که شکلتون میشه مرشد و قهرمانش،تصمیم میگیره راهی رو که شکلتون و گروهش تا نصفه رفتن تموم کنه،سری اول با یه گروهی میره که بازم نمیتونن مسیر رو کامل طی کنن و برمیگردن،چند سال بعد تصمیم میگیره که خودش تنها این مسیر رو بره،و این کارش بیشتر از اینکه یه تلاش بیرونی باشه،یه تلاش درونی بود برای اینکه ببینه با خودش چند چنده،یه خیریه ای هم راه انداخته بود که با این سفرش داشت پول جمع میکرد برای سربازای جانباز.

خلاصه یه روز صبح همه وسایلو برمیداره با خانم بچه ها خدافظی میکنه و میره، شرایط از اون چیزی که فک میکرد خیلی سخت تر بود،این دفعه تنها بود کسی نبود که کمکش کنه،بدنش هم از سری قبلی ضعیف تر شده بود اما هنری آدم تسلیم شدن نبود،هر موقع شرایط سخت میشد میگفت اگه شکلتون بود چیکار میکرد،یه جمله ای هم روی سورتمش نوشته بود که هربار نگاش میکرد نیرو میگرفت:"همیشه یکم جلوتر!"

حالا حوصله ندارم تعریف کنم که این آدم تو چه شرایطی قرار میگیره چیکار میکرده و چه چالشهایی پیش روش بود، که بهتره واسه این قسمتاش پادکست رو گوش بدیم،فقط اینکه هنری بعد از 71 روزبا هزار بدبختی و مشقت و سختی  میرسه به اون جایی که شکلتون رفته بود،بدنش دیگه قدرت نداشت،حتی توان اینو نداشت که یه قدم برداره،بنابراین با موبایلش(یه موبایل داشتن اینا که با باتری خورشیدی کار میکرد و میتونستن باهاش تماس بگیرن)درخواست کمک میکنه،بلافاصله هواپیمای امداد و نجات میاد و هنری رو که فوق العاده ضعیف شده بود میرسونه به یه پایگاه،بعد اونجا متوجه میشن که معده و رودش عفونت کرده و ممکنه اگه عمل نشه بدنش دچار شک بشه و بمیره،دیگه میبرن عملش میکنن اما...

چند وقت بعد جوآنا همسر هنری خاکستر جسد هنری رو همونجایی دفن میکنه که شکلتون دفن شده بود،یه جایی تو جنوبگان نزدیکه یه کوهی تو دل یخ ها...

بعدها دخترش توی یادداشتهای پدرش جملاتی رو میخونه که تا مدتها ذهنش رو درگیر میکنه،نوشته بود:روی یک صفحه ی بزرگ سفید نشسته ای و به لبه های آن نگاه میکنی،من خودم را به سوی آسمان و فضا میکشانم و به پایین نگاه میکنم و به یاد می آورم که همچون اتم روی یک قطعه یخ وسط ناکجا آباد هستم!