بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

انقد خرچنگ نباش لطفا!

هلاکویی که اخیرا نسبت به روانشناسای دیگه زیاد گوشش میدم یه چیز جالبی گفته که دقیقش اینه:

"طرز تفکر خرچنگی چیست؟


آیا می دانستید اگر چند خرچنگ را حتی در جعبه ای رو باز قرار دهید، باز هم همان جا باقی می مانند و از جعبه خارج نمی شوند؟ 

با وجود اینکه خرچنگ ها می توانند به راحتی از جعبه بالا بخزند و آزاد شوند!

این اتفاق نمی افتد، زیرا طرز تفکر خرچنگی به آنها اجازه چنین کاری نمی دهد و به محض آنکه یکی از خرچنگ ها بخواهد به سمت بالای جعبه برود، خرچنگی دیگر آن را پایین می کشد و به این ترتیب، هیچ یک از آنان نمی تواند به بالای جعبه برسد و آزاد شود.

همه آنها می توانند آزاد شوند؛ 

اما سرنوشتی که در انتظار تک تک آنهاست، مرگ است!


این مطلب در مورد انسان های حسود نیز مصداق دارد. 

آنها هیچگاه نمی توانند در زندگی شان پیشرفت کنند و دیگران را نیز از موفقیت باز می دارند. 

حسادت، نشانه ای از ضعف اعتماد به نفس است. 

..."

ادامه داره ولی تا اینجاشو داشته باشین فعلا.

و اما در مورد خودم رفتاری که نگرانم میکنه حسادته!بعضی وقتا مچ خودمو وقتی دارم در مورد یه چیز کوچیک حسادت میکنم میگیرم و بشدت وارد فاز سرزنشی میشم.

حسادت یه جور خشم با خودش داره که تمام انرژی منو واسه ادامه دادن میگیره و باعث میشه منفعل بشم و هیچ کاری نکنم،و تازززه به اون آدمی هم که حسودی کردم انرژی منفی بدم.

میدونم اگه الان یکی اینو بخونه میگه عجب آدمیه این یارو،ولی حقیقت اینه که هرکس به درون خودش رجوع کنه همچین رفتاری رو تو خودش با شدتای مختلف پیدا میکنه حالا ممکنه خیلی هم ناخودآگاه باشه یا  اگه دقت کرده باشیم دیدیم چقد اینجوری باهامون رفتار شده حتی...

اما خب میشه باهاش مبارزه کرد،مرحله اولش اینه که قبول کنیم حسودیم،مرحله دومش هم اینه که خیلی واقع بینانه به خودمون اطمینان کنیم،وقتی هی اطمینان به خودمون بیشتر میشه اعتماد به نفسمون هم روز به روز بهتر میشه.خلاصه دیگه اینکه   انقد سرمون گرم خودمون میشه  که کاری به این نداریم که کی چیکار کرد کی فلان،بعد هی هرروز از خود قبلیمون بهتر میشم....

.

پ.ن:از اتاق فرمان اشاره میکنن خیلی رفتی بالا ممبر هی داری راهکار میدی نصیحت میکنی،چته بیا پایین :))) (عمامه اش را صاف میکند)



دماغ

یه جایی هم اکتاگاوا توی داستان دماغ می گه:"در قلب هر آدمیزادی دو احساس متضاد هست:به هنگام شور بختی،دیگران همه با ما هم دردی می کنن.چنین نیست؟اما چندان که از میدان نبرد با زندگی پیروز درآمدیم و توانستیم بینوایی را به زانو درآوریم و به نوایی برسیم،همان کسان که هم دردان روزگار تیره بختی ما بوده اند در خود احساس تاسفی می کنند و چه بسیار که راهی می جویند تا بار دیگر ما را به بینوایی پیشین بازگردانند و چه بسیار که این همدردان قدیم بی آنکه خودآگاه باشند در ژرفای روح شان احساس حقد و کینه نیز می کنند...."

چقدر این موضوع برایم آشناست،فکر می کنم همه مان تا حدی با این موضوع مواجه شدیم و دوستان خود را شناخته ایم!یا شاید خودمان هم تو چنین موقعیتی بوده ایم از اینکه دوستمان چیزی را دارد یا به موفقیتی رسیده که ما به هر دلیلی از عهده اش برنیامدیم،چقدر حسادت کردیم؟چقدر کینه ورزیدیم ؟یا چقدر از خوشحالی دوستمان شاد شده ایم؟!چطور میتونیم حس های بد رو کنترل کنیم؟چطور آدم ها را دوست بداریم اصلن.........