بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

دماغ

یه جایی هم اکتاگاوا توی داستان دماغ می گه:"در قلب هر آدمیزادی دو احساس متضاد هست:به هنگام شور بختی،دیگران همه با ما هم دردی می کنن.چنین نیست؟اما چندان که از میدان نبرد با زندگی پیروز درآمدیم و توانستیم بینوایی را به زانو درآوریم و به نوایی برسیم،همان کسان که هم دردان روزگار تیره بختی ما بوده اند در خود احساس تاسفی می کنند و چه بسیار که راهی می جویند تا بار دیگر ما را به بینوایی پیشین بازگردانند و چه بسیار که این همدردان قدیم بی آنکه خودآگاه باشند در ژرفای روح شان احساس حقد و کینه نیز می کنند...."

چقدر این موضوع برایم آشناست،فکر می کنم همه مان تا حدی با این موضوع مواجه شدیم و دوستان خود را شناخته ایم!یا شاید خودمان هم تو چنین موقعیتی بوده ایم از اینکه دوستمان چیزی را دارد یا به موفقیتی رسیده که ما به هر دلیلی از عهده اش برنیامدیم،چقدر حسادت کردیم؟چقدر کینه ورزیدیم ؟یا چقدر از خوشحالی دوستمان شاد شده ایم؟!چطور میتونیم حس های بد رو کنترل کنیم؟چطور آدم ها را دوست بداریم اصلن.........

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد