بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

آدمای زیادی رفتن،آدمای نه چندان زیادی برگشتن،وآدمایی در شرف رفتنن یا اصلا به رفتن فکر نمیکنن،من فک میکنم هیچ کدوم از این تصمیما از سر سیری یا بی مشکلی نیست،شاید اگه تابعیت ما جوری بود که بتونیم راحت بریم و برگردیم و احساس قفس نداشته باشیم از اینجا موندن،راحت تر میموندیم یا راحت تر میرفتیم و آزادانه تر تصمیم میگرفتیم و مهاجرت برامون بغرنج نمیشد،غیر از این به این حرف هم عقیده دارم که میگه آدمای اینجا اعتقادشون  به کارایی رو از دست دادن و اونجایی هم که به نفعشونه درست کار کنن چون این بی اعتقادیه وجود داره نفعشونو در نظر نمیگیرن اما من در کنار این و شاید یک سطح قبل از این،فک میکنم  چه بمونیم و چه بریم دچار احساس عدم تعلق وحشتناکی هستیم، تعلق به چیزی که نگهمون داره و ما خودمونو جزیی ازش بدونیم،این احساس عدم تعلق به مرور به وجود اومده و ریشه دار شده و حکومت و سیستم و مدل کشور داری هم بهش دامن زده و خواسته یا ناخواسته براش تبلیغ شده،تو خیابون باهم نامهربونیم چون بنظرمون آدما برامون یکبار مصرفن،خیلی وقتا بدترین رفتارو میکنیم باهم،چون مطمئنیم که دیگه باهم چشم تو چشم نمیشیم،و به ما چه اگه کسی زمین میخوره،کنار دریا و جنگل مملو از آَشغاله چون اونجارو واقعن متعلق به خودمون نمیدونیم،ساختمونای قدیمیو اصیل که تاریخی پشتشونه خراب میشن بخاطر همین عدم تعلق،و شکل شهرمون هر ۱۵سال یه بار داره عوض میشه،و بخاطر همین عدم تعلقه که قبل از اینکه به سهم خودمون تو درست  کردن خرابیای کوچیک و بزرگ اطرافمون فک کنیم،به رفتن یا فرار کردن فک میکنیم.

من فک میکنم اونچیزی که باید در هم تقویت کنیم،امید نیست،وطن پرستی و نوع دوستی و دعوت به اخلاق هم نیست،بلکه حس دوباره همین تعلقه،جزیی از چیزی بودن!

.

.

پ.ن:یه سکانس هست از فیلم "چشم اندازی در مه" به کارگردانی آنجلوپلوس که پسربچه  از خواهرش میپرسه:"مرز چیه؟" خب همین دیگه!