بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

هپی مای برث دی

بیست و شش ساله می شوم،اما هنوز توی پوست بزرگسالی نمی گنجم!

این اولینباره که واسه تولدم خوشحالم و دیگه اون غم ها و افسرگی های فلسفی طوره مسخره رو ندارم،راستش یه مدته دارم رو خودم کار میکنم واسه ی هرچیزِ هرقدر کوچک سپاسگذاری کنم(سپاسگذارم روز خوبی دارم...سپاسگذارم که طعم غذا رو میفهمم....سپاسگذارم که اونقدر پول دارم که هروقت خواستم بتونم آبنبات چوبی بخرم..سپاسگذارم که دماغ دارم...و...)شاید مسخره بنظر برسه ولی راسیتش از نالیدن خسته شدم،اینکه سالها  داشتم واسه هرچیزی که درست نیست غر می زدم واسم خیلی فرسایشی شده بود خب من مسئول بهتر کردن دنیا نیستم،نهایتن بتونم خودمو بهتر از روز قبل بکنم.

خب علی ای حال الان باید بگم  که سپاسگذارم  برای بزرگ شدن،برای اینکه هر تولد صرفن برام افزایش سن نیست،هر سال بیشتر از سال قبل دارم خودمو پیدا میکنم و بهتر خودم رو میفهمم،و در آخر اینکه خودتون رو دوست داشته باشین ولی هیچ وقت از خودتون راضی نباشید!


یادداشتی برای تولد!

ازم پرسید:حالا که بیست و پنج سالت شده چه حسی داری؟الان فک میکنی مثلن خیلی بزرگ شدی؟

-راستش تا پارسال حس نمی کردم از 18 سالگیم تا حالا بزرگ شده باشم،هنوز همونطور بی منطق و احساساتی بودم،یه آدم غرغرو کم تحمل،یه موجود وابسته و معتاد به آدم ها و مکان ها،ولی..بیست و پنج سالگی واسم خیلی عجیبه!تازه می فهمی با از دست دادن نمی میری بلکه بزرگ می شی،پس آماده ای برای رها کردن و از دست دادن وابستگی های از تاریخ انقضا گذشته و فضا رو باز می کنی برای بدست آوردن های تازه!

تازه معنی خیلی از جملات بدیهی رو میفمی،بلاخره یه سری حرف ها شعار نیست  بلکه باید درک بشه،مثل همون جمله که یه بار بهم گفتیش:"صبر داشته باش!این از تو آدم قوی تری میسازه."

می دونی الان آرامش دارم،الان دیگه خود خودمم،می دونم لایف استایلم چیه،چی می خوام،چیو واقعن دوست دارم،رفیقامو گلچین میکنم،دیگه برام مهم نیست که قبلن چی بوده و بعدن چی میشه!من اسم اینو گذاشتم بی تفاوتی لذت بخش نسبت به گذشته و آینده!

بیست و پنج سالگی واسم از هر سنی لذت بخش تره،نمی خوام حتا یه لحظشم از دستم در بره!

نگام میکنه ،یه لبخند میزنه و میگه:کی انقد بزرگ شدی تو!؟