بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

Dogvill

من  برای سالها خوب بودن رو یعنی مهربون بودن،مراعات کردن دیگران،منعطف و صبور بودن رو لازمه ی یه انسان میدونستم و اونو ستایش میکردم.اما ورود یه سری آدم تو زندگیم بهم فهموند که نه بابا،خوب بودن زیاد خوب نیست!

مراعات کردن و دلرحمی و نجابت باعث میشه مدیرت فک کنه اسب خوبی هستی و بیشتر ازت سواری بگیره!

صبور بودن و منعطف بودن با شرایط و سعی در درک موقعیت داشتن باعث میشه دوس پسرت فک کنه که تو ک*ون نداری بهش برینی و ریدن بهت رو شروع میکنه!

دلسوزی و عطوفت و شفقت باعث میشه مشتری  چشماشو روی سه چهار ساعت کارت ببنده و پولت رو هفته ها..‌ماها و یا شاید هیچوقت نده!

آره عزیزم این چیزی که تو اسمشو گذاشتی خوب بودن،بی عرضگیه...حماقته!

و من ناراحتم برای این چیزی که قراره بهش مجبور باشم...من آدم لطافت و صبوری و صمیمیت ام.من همیشه در تلاش برای صلح با آدمام...من ناراحتم از چیزی که بهش مجبورم!


فاکینگ لایف ایز بیوتیفول!

دوست دارم از شادی بنویسم ...از امید...از اومدن روزهای روشن اما هرلحظه و هر ثانیه توی این جغرافیا چیزی پیدا میشه که امید آدمو به یاس بدل میکنه...هر لحظه باید بگی حالا چی میشه...یعنی یه روزی درست میشه؟همش اضطراب و دلشوره... و تو بعد از همه ی اینا زخمی و شکسته باید  دوباره بلند بشی و به خودت بگی این چیزا  نمیتونه منو از پا دربیاره و هی ادامه میدی  و هی نمیشه و انگار این چرخه ست که تا ابد میخواد ادامه داشته باشه،تو از این چرخه یه پوست کرگدنی نصیبت میشه  و روزهای روشنی که دارن از فاصله خیلی دور بهت میدل فینگرشونو نشون میدن!

این حق من نبود بعد ازدوران تاریک و سیاه نوجوونی و جوونی  وقتی که به همه چیز امیدوار بودم دوباره توی بیست و هشت سالگی فکر مردن به سرم بزنه(وجه ک*سخلم از اتاق فرمان اشاره میکنه روزهای روشنو خودت بساز!   _جا داره بهش بگم بیا برو تو باسنم عوضی) و از ذهنم رد بشه که شاید این گزینه ی بهتری باشه برام!