ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
من برای سالها خوب بودن رو یعنی مهربون بودن،مراعات کردن دیگران،منعطف و صبور بودن رو لازمه ی یه انسان میدونستم و اونو ستایش میکردم.اما ورود یه سری آدم تو زندگیم بهم فهموند که نه بابا،خوب بودن زیاد خوب نیست!
مراعات کردن و دلرحمی و نجابت باعث میشه مدیرت فک کنه اسب خوبی هستی و بیشتر ازت سواری بگیره!
صبور بودن و منعطف بودن با شرایط و سعی در درک موقعیت داشتن باعث میشه دوس پسرت فک کنه که تو ک*ون نداری بهش برینی و ریدن بهت رو شروع میکنه!
دلسوزی و عطوفت و شفقت باعث میشه مشتری چشماشو روی سه چهار ساعت کارت ببنده و پولت رو هفته ها..ماها و یا شاید هیچوقت نده!
آره عزیزم این چیزی که تو اسمشو گذاشتی خوب بودن،بی عرضگیه...حماقته!
و من ناراحتم برای این چیزی که قراره بهش مجبور باشم...من آدم لطافت و صبوری و صمیمیت ام.من همیشه در تلاش برای صلح با آدمام...من ناراحتم از چیزی که بهش مجبورم!
دوست دارم از شادی بنویسم ...از امید...از اومدن روزهای روشن اما هرلحظه و هر ثانیه توی این جغرافیا چیزی پیدا میشه که امید آدمو به یاس بدل میکنه...هر لحظه باید بگی حالا چی میشه...یعنی یه روزی درست میشه؟همش اضطراب و دلشوره... و تو بعد از همه ی اینا زخمی و شکسته باید دوباره بلند بشی و به خودت بگی این چیزا نمیتونه منو از پا دربیاره و هی ادامه میدی و هی نمیشه و انگار این چرخه ست که تا ابد میخواد ادامه داشته باشه،تو از این چرخه یه پوست کرگدنی نصیبت میشه و روزهای روشنی که دارن از فاصله خیلی دور بهت میدل فینگرشونو نشون میدن!
این حق من نبود بعد ازدوران تاریک و سیاه نوجوونی و جوونی وقتی که به همه چیز امیدوار بودم دوباره توی بیست و هشت سالگی فکر مردن به سرم بزنه(وجه ک*سخلم از اتاق فرمان اشاره میکنه روزهای روشنو خودت بساز! _جا داره بهش بگم بیا برو تو باسنم عوضی) و از ذهنم رد بشه که شاید این گزینه ی بهتری باشه برام!