بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

از کتابهایم...

کاش سرم مثل دامن مادرم زیپ داشت و من میتوانستم آن را باز کنم ،می توانستم همه ی آن را توی یک پاکت خالی کرده و پست کنم به هر نشانی ای.

.

.

.

پی نوشت:کاش سر من هم...

از کتابهایم...

...مادرم،در محاصره پرده ای از تور،با صورتی جدول بندی شده جلو جلو می رود و روی قاطر مثل کسر 1/8 به نظر می رسد.

از کتابهایم...

...باران مثل یازده...مثل صد و یازده...مثل هزار و صد و یازده،می بارید...

.

.

.

پی نوشت:فقط یه معلم ریاضی شاعر میتونه همچین چیزی بگه

این روزها مشغول خوندن کتابی  از بیژن نجدی هستم(داستانهای نا تمام)،و انقدر کُند میخونمش که تموم نشه،هر صفحه رو دوبار میخونم و یکبار با صدای بلند برای خودم  رکورد می کنم،(با  موسیقی  پس زمینه النی کاریندرو!)

بزودی دربارش مینویسم،به والله که بیژن نجدی با اون تصویرسازیها و توصیفاتش قاتله ،من که مغزم آتش گرفت....