بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

از کتابهایم...

کاش سرم مثل دامن مادرم زیپ داشت و من میتوانستم آن را باز کنم ،می توانستم همه ی آن را توی یک پاکت خالی کرده و پست کنم به هر نشانی ای.

.

.

.

پی نوشت:کاش سر من هم...

از کتابهایم...

...مادرم،در محاصره پرده ای از تور،با صورتی جدول بندی شده جلو جلو می رود و روی قاطر مثل کسر 1/8 به نظر می رسد.

از کتابهایم...

...باران مثل یازده...مثل صد و یازده...مثل هزار و صد و یازده،می بارید...

.

.

.

پی نوشت:فقط یه معلم ریاضی شاعر میتونه همچین چیزی بگه

و سرانجام اشک...

ساعت 7 صبح،با سر درد شدیدی  ناشی از گریه ی زیادِ دیشب بیدار می شوم،صورتم گر گرفته،می روم پنجره را باز می کنم،سوز وحشتناک سردی تنم را می لرزاند ولی اهمیتی نمیدهم،حوصله ی رفتن به آکواریوم را ندارم،نه..این هوا ،هوای کار نیست،زنگ میزنم،می گویم بیمارم،و دو باره زیر دو لایه پتو خودم را  میپیچانم...با ذکر "من آدم مستقل و قوی ای هستم"جلوی ریزش اشک هایم را میگیرم...بالاخره یک روز هم می رسد که من مجبور نیستم  با لبخند آدم ها را رها کنم تا نفهمند چقدر دلم میخواست  که بمانند...