بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

زندگی هیچ وقت اون چیزی که میخوای رو به موقع بهت نمیده،همیشه یا خیلی دیره یا خیلی زود!

مردی که  قلبا دوسش دارم رو از دست میدم و همینطور آرزوهایی که برای اتفاق افتادن خیلی بی موقع بودن...

هنوز دو روز گذشته و شاید درک درستی  از تجربه ای که واسم پیش اومده نداشته باشم،فقط میدونم که از الان زندگی من به دو بخش تقسیم شده،قبل از این ماجرا و بعد از این ماجرا.

کلمه ها هنوز نمیتونن میزان اندوه توی قلبم رو بیان کنند،گرچه زندگی غیرقابل پیش بینیه و ممکن اتفاقات دیگه ای هم بیوفته اما فقط الان میدونم که از این به بعد زندگی هیچ گاه  عمیقا سبز و گرم و روشن  نخواهد بود.

اگه بخوام وضعیت اضطرابم رو توصیف کنم اینجوریه که انگار در من پرنده ی بی قراری هست که اسیر تنم شده،آخ که چقدر دلم میخواد این پرنده رو آزاد کنم و بخوابم...

حالا افسردگیم تبدیل شده به  اضطرابی بی پایان و دل شوره های همیشگی.