بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

هیچ وقت نمی گفت "مواظب خودت باش" همیشه می گفت"مراقب جهانت باش،نذار بمیره"، همیشه چند قدم جلوتر از ما بود،دوردست ها رو میدید،در حالی که ما از نوک دماغمون فراتر نمی رفتیم...

بخشی از خاطرات ویرایش نشده

فیدل دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:"میدونی تا قبل از این توی تمام روابطم آدما آینه ی درون نمای من بودند،یعنی بهشون نزدیک میشدم تا خودمو بشناسم و خودمو پیدا کنم،اما...الان دلم میخواد برای یکبار هم که شده جهان یک آدم دیگه رو بشناسم....توی جهان یه آدم دیگه باشم..."

بعد به آرامی به من خیره شد و گفت:"از دید هر آدمی،خودش موضوع اصلیه و بقیه آدمها اتفاق های دور و ور خودشن،میتونی دنیا رو از دید اون ببینی؟"


توی مکعب شیشه ای  ام نشسته ام و به حرکت سیال آدم ها و ماشین ها خیره شدم،انگار که ماهی  باشم در آکواریوم به امید التجای یک معجزه...

کاش بشه بدون ترسِ از دست دادن کسی رو دوست داشت،کاش بشه مثل  فروغ و ابراهیم گلستان عریان عشق ورزید کاش بشه قربان بند کفش های کسی رفت...

این روزها مشغول خوندن کتابی  از بیژن نجدی هستم(داستانهای نا تمام)،و انقدر کُند میخونمش که تموم نشه،هر صفحه رو دوبار میخونم و یکبار با صدای بلند برای خودم  رکورد می کنم،(با  موسیقی  پس زمینه النی کاریندرو!)

بزودی دربارش مینویسم،به والله که بیژن نجدی با اون تصویرسازیها و توصیفاتش قاتله ،من که مغزم آتش گرفت....