-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 6 فروردین 1399 05:51
از سر شب تاحالا دارم بصورت نان استاپ سرفه میکنم،یعنی کرونا گرفتم؟وحشتم از این نیست که گرفتم از اینه که چند نفر دیگه از من گرفتن...
-
نکته ی روز
پنجشنبه 7 آذر 1398 00:19
مهم نیست توی کاری چقدر خوبم یا بدم،مهم اینه که تداوم داشته باشم!
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 آذر 1398 00:06
میگه ببین چه کاری خوشحالت میکنه؟ببین چه کاریه که وقتی میشینی به پاش زمان و مکان رو فراموش میکنی؟ برام پر واضحه چیزی که روحم رو ارضا میکنه هنره،هنربه مثابه ی خلق کردن.از اینکه چیزی رو با دستام درست میکنم یا میکشم لذت میبرم زمان و درد و عشق های از دست رفته و کوفت و زهر مار یادم میره،روحم میرقصه،و انرژی زیادی میگیرم. تا...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آذر 1398 03:41
سلام عزیزم. ما زنده ایم،اما فقط زنده... خداحافظ
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 4 آذر 1398 03:14
بنویس اکنون کجاست رؤیامان کجاست؟ کجاست بندبند استخوانهامان کجاست؟ کجاست حرفهای گمشده که میخواست گوش دنیا را کر کند؟ محمّد مختاری
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 18 آبان 1398 02:33
میگه انقدر باید تلاش کنی تا تاثیر عوامل شانسی رو به حداقل برسونی. دلم میخواد اون آدمی باشم که تنگه و هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه متوقفش کنه. دلم میخواد اون آدمی باشم که جسوره و دهن هر جاکشی رو میگاد. دلم میخواد اون آدمی باشم که هیچ وقت استاندارهاشو زیر پا نمیذاره. دلم میخواد دیگه دختر کوچولوی ضعیفی نباشم که براش دلسوزی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 17 آبان 1398 15:29
با رفتن هر آدمی، بخشی از کیفیت سبک زندگی ما تغییر میکند. چیزی به نام تنهایی ناب وجود ندارد؛ لااقل درین جهان وجود ندارد. ما و شخصیت و افکار و رفتار و سبک زندگیمان، چیزی نیستیم جز انتگرال اجزائی که تکه تکه از این ور و آن ور، از اینجا و آنجا، از عمرو و زید، خواسته و ناخواسته، در ما جمع شده است. بسیار پیش میآید که...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 آبان 1398 00:56
یعنی من فقط چند ساعت با مرگ فاصله داشتم؟! گاهی با خودم میگم کاش درد رو تحمل میکردم و نمیرفتم بیمارستان و میذاشتم مرگ کار خودشو بکنه و درد واسه همیشه تموم شه اما پس این همه جنگیدنم چی میشه؟هنوز خیلی چیزها هست که ندیدم،نشنیدم و نخوندم،من همونم که خیلی شب ها بیدار میموندم تا طلوع خورشید رو ببینم،و بارها باچشم خودم دیدیم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 آبان 1398 00:27
میدونی؟دوام رابطه به هیچی نیست،هیچ قانونی وجود نداره،همش اینجاست...تو دل...وگرنه تو بیا کارهایی که یه عمر ترسیدی رو بخاطرش انجام بده...تموم میشه خب.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 10 آبان 1398 00:20
۱۰ آبان پارسال،چه روز عجیب و قشنگی داشتم،هنوزم وقتی بهش فک میکنم یه لبخند میاد گوشه لبم،هزاربار دیگه برگردم عقب باز هم انجامش میدم با همون آدم! مگه زندگی در لحظه بودن نیست؟من در لحظه بودم ،در لحظه خوشحال ترین بودم و در لحظه عاشق ترین .حالا هرکس درباره ی دوام رابطه بخواد هر چرت و پرتی بگه ...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 7 آبان 1398 00:39
و درود بر فلوکستین و سیتالوپرام عزیزم! باید با قرص ها مهربون تر شم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آبان 1398 13:51
نون بهت گفت "حروم زاده" منم بلاکش کردم.
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آبان 1398 13:47
درحالی که داشت مایع لزج رو روی شکمم میمالید بهم گفت بارداری چندمت بود؟ -اول .و بعد همینجور که داشت دستگاه رو روی شکمم حرکت میداد پرسید چند وقته ازدواج کردی؟ انگار که تو خواب بودم ،انگار که داشتم توی یه خیال زندگی میکردم گفتم داریم جدا میشیم،خودش گفت بچه نمیخوایم،همه چیز با رضایت خودش بود! با دقت توی مانیتور رو نگاه...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 29 مهر 1398 14:41
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 مهر 1398 11:45
زندگی هیچ وقت اون چیزی که میخوای رو به موقع بهت نمیده،همیشه یا خیلی دیره یا خیلی زود! مردی که قلبا دوسش دارم رو از دست میدم و همینطور آرزوهایی که برای اتفاق افتادن خیلی بی موقع بودن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 مهر 1398 11:30
هنوز دو روز گذشته و شاید درک درستی از تجربه ای که واسم پیش اومده نداشته باشم،فقط میدونم که از الان زندگی من به دو بخش تقسیم شده،قبل از این ماجرا و بعد از این ماجرا. کلمه ها هنوز نمیتونن میزان اندوه توی قلبم رو بیان کنند،گرچه زندگی غیرقابل پیش بینیه و ممکن اتفاقات دیگه ای هم بیوفته اما فقط الان میدونم که از این به بعد...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 22 مهر 1398 23:51
اگه بخوام وضعیت اضطرابم رو توصیف کنم اینجوریه که انگار در من پرنده ی بی قراری هست که اسیر تنم شده،آخ که چقدر دلم میخواد این پرنده رو آزاد کنم و بخوابم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 16 مهر 1398 10:42
حالا افسردگیم تبدیل شده به اضطرابی بی پایان و دل شوره های همیشگی.
-
خاطره خود کلانتر جان است...
دوشنبه 15 مهر 1398 17:39
این چیزیه که بعد از نزدیک به دو فاکینگ سال از بهترین دوستت می شنوی:| لامصب آدم یه پت هم که داشته باشه بعد از دو هفته بهش وابسته میشه،آدمیزاد که دیگه جای خود داره.... میدونی عزیزم؟کاش دیگه هیچ وقت هیچ خاطره ی خوبی ازت یادم نیاد،بوسه های رو پیشونی،مسخره بازی های پشت ویدیو چت،پیتزای یخ زده،اسهال نصف شب،اصلن همین...
-
نکات مهم!
یکشنبه 14 مهر 1398 10:42
• کسی که ناخواسته باعث تمام رنجهات میشه، مامانته. • اگه تلاش کنم که همه چی تو بالاترین سطحش باشه، تنها چیزی که تو بالاترین سطحش خواهد بود استرسمه. • تصحیح عادتهای کوچیک برام مهمتر ولی سختتر از ایجاد تغییرهای بزرگه. • خدا وجود نداره. • عقاید من ممکنه به مرور زمان تغییر کنن. • ارشد خوندن تصمیم مزخرفیه. • والدین...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 مهر 1398 22:42
از همه ی روزها بیشتر،من از روز دوم میترسم
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 8 مهر 1398 17:59
عزیز دلم... از وقتی که دچار تو شدم فهمیدم زمانی که درباره ی خودم با تو حرف می زنم،انگار خودم را در برابر تو برهنه میکنم.و هیچکسی جز تو چنین ارزشی ندارد.
-
بمب،یک عاشقانه!
دوشنبه 8 مهر 1398 12:12
همین جمعه ی قبل بود که با شلدون نشستیم این فیلم رو دیدم. "بمب،یک عاشقانه"یه خط داستانی آروم و بی حاشیه و جزییات زیبا و محزونی برای من داشت.فیلم برداری فوق العاده،موسیقی بی نظیر النی،بازسازی نوینی از سال های دور این سرزمین و پیام پنهانی که زیر پوست فیلم در جریان بود.اینکه خودخواهی مردان سیاست تا چه حد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 21 شهریور 1398 17:07
نیاز من به تو ورای خواستنه نیاز جویبار به جاری بودنه
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 شهریور 1398 04:47
بعدها درباره ی ما چی مینوشتن؟ما کجای تاریخ ایستاده بودیم؟ دوره ای که ته اتحادمون شد یه هشتگ توی سوشال مدیا که همونم با ترس و لرز میذاشتیم،دوره ای که اگه برای محیط زیست تلاش میکردی دچار سرنوشت نامعلومی میشدی،اگه کارگر بودی برای گرفتن حقوق عقب مونده ات سالهای جوونیت رو میوفتادی زندان،اگه روزنامه نگار بودی و صدای مردم...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 19 شهریور 1398 04:15
زن با چهره ی بهت زده،جوری که انگار داشت توی خواب راه می رفت با یه برگه توی دستش اومد سمت میز من،گفت چه جوری میتونم از این بیمه استفاده کنم؟گفتم برای وام میخواین یا میخواین باز خرید کنید؟ با چشمای خالی و بدون هیچ برقی بهم نگاه کرد و گفت "نه...میدونید...اممم...این برگه فوت پسرمه..." یخ کردم...خانم نکویی که...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 16 شهریور 1398 19:56
حقیقت اینه که نمیفهمم این روزا داره چطوری میگذره،یه آرامش خوبی توشه،شاید وقتی در آینده برگردم عقب ازش راضی باشم.
-
28
پنجشنبه 24 مرداد 1398 19:37
28سالگی مثه بوی علی کافه وسط یه روز شلوغ از راه رسید. 1.دیروز لیست تمام کارهایی که قبل از 30 سالگی باید انجام میدادم رو انداختم دور،بنظرم خیلی بی معنیه،چرا آدم باید یه لیستی داشته باشه که با هربار نگاه کردن بهش استرس بگیره؟برنامه ریزی خوبه و ددلاین تعیین کردن واسه یه سری هدف ها لازمه،اما هرکس با زمان بندی خودش،دیگه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 مرداد 1398 02:36
چقدرشبیه فرانز توی کتاب بار هستی شدم،درحالی که همیشه دلم میخواست مثل سابینا رفتار کنم!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 13 مرداد 1398 00:11
داغی مثل جهنم من بهشت رو نمیخوام