-
از کتابهایم...
شنبه 13 آذر 1395 19:28
...مادرم،در محاصره پرده ای از تور،با صورتی جدول بندی شده جلو جلو می رود و روی قاطر مثل کسر 1/8 به نظر می رسد.
-
از کتابهایم...
شنبه 13 آذر 1395 19:22
...باران مثل یازده...مثل صد و یازده...مثل هزار و صد و یازده،می بارید... . . . پی نوشت:فقط یه معلم ریاضی شاعر میتونه همچین چیزی بگه
-
و سرانجام اشک...
پنجشنبه 4 آذر 1395 18:27
ساعت 7 صبح،با سر درد شدیدی ناشی از گریه ی زیادِ دیشب بیدار می شوم،صورتم گر گرفته،می روم پنجره را باز می کنم،سوز وحشتناک سردی تنم را می لرزاند ولی اهمیتی نمیدهم،حوصله ی رفتن به آکواریوم را ندارم،نه..این هوا ،هوای کار نیست،زنگ میزنم،می گویم بیمارم،و دو باره زیر دو لایه پتو خودم را میپیچانم...با ذکر "من آدم مستقل و...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 19 آبان 1395 10:01
هیچ وقت نمی گفت "مواظب خودت باش" همیشه می گفت"مراقب جهانت باش،نذار بمیره"، همیشه چند قدم جلوتر از ما بود،دوردست ها رو میدید،در حالی که ما از نوک دماغمون فراتر نمی رفتیم...
-
بخشی از خاطرات ویرایش نشده
یکشنبه 16 آبان 1395 18:19
فیدل دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:"میدونی تا قبل از این توی تمام روابطم آدما آینه ی درون نمای من بودند،یعنی بهشون نزدیک میشدم تا خودمو بشناسم و خودمو پیدا کنم،اما...الان دلم میخواد برای یکبار هم که شده جهان یک آدم دیگه رو بشناسم....توی جهان یه آدم دیگه باشم..." بعد به آرامی به من خیره شد و گفت:"از...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 15 آبان 1395 18:47
توی مکعب شیشه ای ام نشسته ام و به حرکت سیال آدم ها و ماشین ها خیره شدم،انگار که ماهی باشم در آکواریوم به امید التجای یک معجزه...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 آبان 1395 22:05
کاش بشه بدون ترسِ از دست دادن کسی رو دوست داشت،کاش بشه مثل فروغ و ابراهیم گلستان عریان عشق ورزید کاش بشه قربان بند کفش های کسی رفت...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 آبان 1395 10:50
این روزها مشغول خوندن کتابی از بیژن نجدی هستم(داستانهای نا تمام)،و انقدر کُند میخونمش که تموم نشه،هر صفحه رو دوبار میخونم و یکبار با صدای بلند برای خودم رکورد می کنم،(با موسیقی پس زمینه النی کاریندرو!) بزودی دربارش مینویسم،به والله که بیژن نجدی با اون تصویرسازیها و توصیفاتش قاتله ،من که مغزم آتش گرفت....
-
یادداشتی بر ادبیات رابطه در ایران
پنجشنبه 13 آبان 1395 10:32
اگر در ایران زندگی میکنید، و حتی اگر نگاه ِ کوتاهی به ادبیات روزانه مردم( به ویژه دختران و پسران جوان) انداخته باشید، بدون ِ شک متوجه شکسته شدن ِ طولانی و چندین سالهی تابوی "دوست دختر و دوست پسر داشتن" شدهاید. تابویی که به اندازهی سالهای پیش بزرگ و ترسناک نیست، هرچند هنوز به شکل کامل شکسته نشده است اما...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 مهر 1395 17:03
رابطه مسئولیت می آورد و مسئولیت مراقبت می خواهد و مراقبت درد دارد درد!
-
آخ از این شب های روشن
دوشنبه 26 مهر 1395 17:18
+عشق آدمو سبک میکنه ولی سبک نمی کنه! -نمی فهمم چی میگی؟ +عشق باعث شده که تو بابت یک کلمه حرف یک سال صبر کنی و وقتش که شد به همه چیز پشت پا بزنی و بیای اینجا ،فقط آدمی که عشق سبکش کرده باشه میتونه همچین کاری بکنه ولی وقتی میگی سبک شدی منظورت اینه که خودتو پایین اوردی .اگه اون هیچ وقت نیاد عشقش کاری کرده که تو پر در...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 مهر 1395 00:21
ای آدمیزاد تورا دوست دارم آن سان که دوست میدارم دوست داشته شوم!!
-
دماغ
یکشنبه 11 مهر 1395 00:18
یه جایی هم اکتاگاوا توی داستان دماغ می گه:" در قلب هر آدمیزادی دو احساس متضاد هست:به هنگام شور بختی،دیگران همه با ما هم دردی می کنن.چنین نیست؟اما چندان که از میدان نبرد با زندگی پیروز درآمدیم و توانستیم بینوایی را به زانو درآوریم و به نوایی برسیم،همان کسان که هم دردان روزگار تیره بختی ما بوده اند در خود احساس...
-
یادداشتی برای تولد!
پنجشنبه 4 شهریور 1395 12:52
ازم پرسید:حالا که بیست و پنج سالت شده چه حسی داری؟الان فک میکنی مثلن خیلی بزرگ شدی؟ -راستش تا پارسال حس نمی کردم از 18 سالگیم تا حالا بزرگ شده باشم،هنوز همونطور بی منطق و احساساتی بودم،یه آدم غرغرو کم تحمل،یه موجود وابسته و معتاد به آدم ها و مکان ها،ولی..بیست و پنج سالگی واسم خیلی عجیبه!تازه می فهمی با از دست دادن نمی...
-
پدر!
جمعه 3 اردیبهشت 1395 02:08
پدر اما فرزند دختر دوست نداشت,ولی وقتی من به عنوان اولین فرزندش بدنیا آمدم,برایم گوسفند قربانی کرد،وقتی بزرگتر شدم برایم داستان.میخواند،کدو قلقله زن،هایدی،شنگول و منگول و...،با همان لهجه و همان غلط خواندن هاش که من دوست داشتم،حضورش را فقط در کودکی و نیمه های نوجوانیم حس کردم همان موقع که من داستانهای ژول ورن را تمام...
-
کتابی برای شبانه هایت
دوشنبه 30 فروردین 1395 20:00
ترانه های شبانه برایم بیشتر از یک کتاب است . او برایم خرید.خودش ساز میزد و می خواست که من هم موسیقی را در ک کنم.هر داستانش مرجع خوبی ست برای شنیدن موسیقی های خوب و پر از لحظه هایی ست که با موسیقی جان میگیرند و یا میمیرند. ترانه های شبانه اما کتابی ست که به واکاوی آدمها میپردازد و درباره ی پیچیدگیها و گرفتاری...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 فروردین 1395 19:41
غمگینم مثل آن زن افغان در دهکده ای دور که اخرین فرزند بدنیا آمده اش هم دختر است!
-
باهار
سهشنبه 25 اسفند 1394 09:32
وقتی پدر با آن لهجه ی جنوبی اش می گوید باهار شده!دوست دارم اسمم بهار باشد،و او هرروز صدایم کند... راستی فصل عوض شده،دوشیزه ها عاشق بشید!
-
برای یک دوست جان!
جمعه 21 اسفند 1394 03:29
میدونی دوستی مثه چی می مونه ؟یکم توضیحش سخته.وقتی با یه نفر دوست هستی و دوستش داری و اونم اینو میدونه و اونم دوستت داره و تو هم اینو میدونی،مثه بودن تو یه مهمونیه که شما در اون مهمونی دارید با بقیه صحبت می کنید و می درخشید،کنار هم نیستید،هرکودومتون یه گوشه ی اتاق هستید،اما از این ور اتاق به اون ور اتاق نگاه می کنیدو...
-
برای چشم هایت در شب های روشن
دوشنبه 17 اسفند 1394 17:12
نقاشی های مرد شب های روشن(مهدی احمدی)
-
برای آنجلوپولوس
دوشنبه 17 اسفند 1394 02:30
آقای پولوس عزیز!شما را دوست دارم،بخاطر نماهای دور و شاعرگونه ی فیلمهایتان! بخاطر قرار دادن انسان مقابل جهان! بخاطر سفر،بخاطر نوستالژی،بخاطر موسیقیهای النی و بخاطر دشت گریان که دو ست تر میدارمش.