بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

یادت میاد که قول داده بودی گریه هات از سر خوشحالی باشه؟

سالها پیش یه دوستی داشتم به اسم گلدفیش!

گلدفیش یه پسره سبزه و ریزه میزه بود با موهای فر،شخصیت منحصر به فردی  هم داشت،زیاد کتاب میخوند،خوره فیلم بود،اراده ی فوق العاده عجیبی داشت، یه جوری هم کتابا و فیلمارو تحلیل میکرد که عنت میپاچید!حالا بگذریم.

آقا من و این گلدفیش خیلی باهم صمیمی بودیم،هرروز باهم حرف بزنو،بیرون برو واسه هم کتاب بخونو نمایشنامه اجرا کن و فلان...همه چی خوب بود تا اینکه یه روز گلدفیش شروع میکنه به ابراز علاقه،اونم نه اینجوری...انقد شدید که درمن احساس گناه ایجاد میکرد،آقا ما هی میگفتیم داداچ اشتباه میزنی،هی کم محلی میکردیم هی فاصله میگرفتیم هی فلان ولی جواب  که نمیداد هیچ،آتیش عشقش تندتر هم میشد،تا جایی رسید که من دلم نمیخواست دیگه ببینمش،یعنی اگه بعضی وقتا میرفتم سر قرار از روی ترحم و عذاب وجدان بود،حضورش و حرفاش معذبم میکرد،محبت ایثارگونه ش داشت اذیتم میکرد چون منو تو یه موقعیت نابرابر قرار میداد،منم خب دیگه بلاکش کردمو تموم!

تا مدتها بعدش همش احساس گناه میکردم وچقدر هم گریه کردم از اینکه بعضی وقتا از دوستای مشترکمون میشنیدم که پریشون و داغونه،اما خب اینا که تقصیر من نبود!

میدونی گلدفیش خیلی خوب بود خیلی،در این حد که دیگه شاید نشه دوستی مثل اون پیدا کرد!اما یه جور کیفیتی داشت که من نمیتونستم عاشقش بشم،فیوریت من برای عشق نبود،البته من هم اون زمان ظرفیت پذیرش عشق رو نداشتم‌،میخواستم تنها باشم.

اینو گفتم که بگم چقدرررر الان شلدون رو میفهمم،برام تلخه...خیلییی تلخ...اما قابل درکه!من تو رابطه با شلدون به تعادل رسیده بودم،خصوصی ترینها با اون شر میشد،خیلی جاها منو کامل میکرد،گرم میکرد،روشن میکرد...اما گاهی وقتا ما اون کیفیت لازمو نداریم...کافی نیستیم...شایدم توی زمان اشتباهی اومدیم تو زندگی طرفمون...گاهی وقتا تقصیر هیچ کس نیست...گاهی وقتا هرچقدر هم با مسائل کنار اومده باشی،مسائل باهات کنار نمیان و باهفت روش سامورایی بهت تجاوز میکنن،و شل کردن هم دیگه جواب نمیده!

آدمای زیادی رفتن،آدمای نه چندان زیادی برگشتن،وآدمایی در شرف رفتنن یا اصلا به رفتن فکر نمیکنن،من فک میکنم هیچ کدوم از این تصمیما از سر سیری یا بی مشکلی نیست،شاید اگه تابعیت ما جوری بود که بتونیم راحت بریم و برگردیم و احساس قفس نداشته باشیم از اینجا موندن،راحت تر میموندیم یا راحت تر میرفتیم و آزادانه تر تصمیم میگرفتیم و مهاجرت برامون بغرنج نمیشد،غیر از این به این حرف هم عقیده دارم که میگه آدمای اینجا اعتقادشون  به کارایی رو از دست دادن و اونجایی هم که به نفعشونه درست کار کنن چون این بی اعتقادیه وجود داره نفعشونو در نظر نمیگیرن اما من در کنار این و شاید یک سطح قبل از این،فک میکنم  چه بمونیم و چه بریم دچار احساس عدم تعلق وحشتناکی هستیم، تعلق به چیزی که نگهمون داره و ما خودمونو جزیی ازش بدونیم،این احساس عدم تعلق به مرور به وجود اومده و ریشه دار شده و حکومت و سیستم و مدل کشور داری هم بهش دامن زده و خواسته یا ناخواسته براش تبلیغ شده،تو خیابون باهم نامهربونیم چون بنظرمون آدما برامون یکبار مصرفن،خیلی وقتا بدترین رفتارو میکنیم باهم،چون مطمئنیم که دیگه باهم چشم تو چشم نمیشیم،و به ما چه اگه کسی زمین میخوره،کنار دریا و جنگل مملو از آَشغاله چون اونجارو واقعن متعلق به خودمون نمیدونیم،ساختمونای قدیمیو اصیل که تاریخی پشتشونه خراب میشن بخاطر همین عدم تعلق،و شکل شهرمون هر ۱۵سال یه بار داره عوض میشه،و بخاطر همین عدم تعلقه که قبل از اینکه به سهم خودمون تو درست  کردن خرابیای کوچیک و بزرگ اطرافمون فک کنیم،به رفتن یا فرار کردن فک میکنیم.

من فک میکنم اونچیزی که باید در هم تقویت کنیم،امید نیست،وطن پرستی و نوع دوستی و دعوت به اخلاق هم نیست،بلکه حس دوباره همین تعلقه،جزیی از چیزی بودن!

.

.

پ.ن:یه سکانس هست از فیلم "چشم اندازی در مه" به کارگردانی آنجلوپلوس که پسربچه  از خواهرش میپرسه:"مرز چیه؟" خب همین دیگه!

در ستایش جنوبگان

میدونی به قول جوآنا همسر هنری"هرکس یه جنوبگانی داره"

جنوبگان هرکس یعنی چیزی که به زندگیش معنا میده،بگرد ببین جنوبگانت کجاست؟

جنوبگان

این روزا هرموقع تایم خالی پیدا میکنم پادکستای چنل بی رو گوش میکنم،چنل بی یه پادکستیه که هردفعه ماجراهای واقعی رو میاد روایت میکنه  یه پادکست دیگه هم دارن اینا به اسم بی پلاس که خلاصه یه سری کتابو میان تعریف میکنن.

دیروز یه روایت گوش دادم حقیقتا پشم ریزون و خیلی جالب و عجیب و فلان و اینا که حالا تا جایی که یادم مونده باشه دوس دارم یه خلاصه ای ازش و اون قسمتایی که واسم الهام بخش بوده رو تعریف کنم.

آقا داستان اولش اینجوری شروع میشه که میاد یه تصویر رو توصیف میکنه،تصویر مردی که توی یه فضای نامتناهی از یخه، تک و تنهاست بدنش تحلیل رفته،هربار که نفس میکشه بخار نفسش میخوره تو صورتش و یخ میزنه،قندیل های یخ از ریش و سرو صورتش آویزونه،مژه هاش یخ زده و با هر پلک زدن مژه هاش ترک میخورن و...این مرد اسمش هنری ورزلیه!

هنری ورزلی افسر بازنشسته ی ارتش بریتانیاست،توی سرویس هوایی ویژه خدمت میکرده،مجسمه ساز،بوکسور و عکاس بوده،اهل کشاورزی و اینا بوده،مورخ آماتور هم بوده و اینکه گاهی ام کتابای قدیمی رو جمع میکرده ،بعد این یارو تو جریان همین کتاب جمع کردن،با زندگیه یه یاروی دیگه آشنا میشه به اسم شکلتون،از اون روز به بعد شکلتون میشه قهرمان زندگیش،حالا شکلتون کی بوده؟اونم یه بابایی بوده که 100 سال پیش تصمیم میگیره از اینور قاره جنوبگان بره اونور قاره جنوبگان،ببین اون موقع هنوز قاره قطب جنوب کشف نشده بوده،یعنی هیچ انسانی تخم نمیکرده پاشو اونجا بذاره،و میگن اون منطقه بی رحم ترین منطقه روی زمینه،خلاصه با یه گروه اکتشافی شال و کلاه میکنن و بار و بنه میبندن و میرن اونجا،اما انقد شرایطشون سخت میشه  که نمیتونن تا یه جایی بیشتر برن،کشتیشون میپوکه،افراد گروهش به فاک میرن،یه جا میگه که یکیشون حتا اجازه میده که انگشتای یخ زدشو قطع کنن!خلاصه اینکه شکلتون هم بیخیال  ماجرا میشه با یه تعداد از گروهش میرن کمک بیارن و سفرشو همونجا تموم میکنه و بعداها توی یادداشتهاش مینویسه که "من و مردانم لایه های خارجی رو شکافتیم و به روح عریان رسیدیم"  یه جمله معروفی هم داره که وقتی برمیگرده به زنش میگه که:"الاغ زنده بهتر از یه شیر مرده ست"شکلتون توی این سفر شکست خورده بود اما  چیزهایی که توی این سفر بدست اورده بود و شیوه ی رهبری ای که داشت اونو یه آدم پیروز تبدیل میکرد،اینم بگم که از مدل رهبریش هم کلی کتاب مینویسن!

بعد این یارو هنری که اون اول گفتم که شکلتون میشه مرشد و قهرمانش،تصمیم میگیره راهی رو که شکلتون و گروهش تا نصفه رفتن تموم کنه،سری اول با یه گروهی میره که بازم نمیتونن مسیر رو کامل طی کنن و برمیگردن،چند سال بعد تصمیم میگیره که خودش تنها این مسیر رو بره،و این کارش بیشتر از اینکه یه تلاش بیرونی باشه،یه تلاش درونی بود برای اینکه ببینه با خودش چند چنده،یه خیریه ای هم راه انداخته بود که با این سفرش داشت پول جمع میکرد برای سربازای جانباز.

خلاصه یه روز صبح همه وسایلو برمیداره با خانم بچه ها خدافظی میکنه و میره، شرایط از اون چیزی که فک میکرد خیلی سخت تر بود،این دفعه تنها بود کسی نبود که کمکش کنه،بدنش هم از سری قبلی ضعیف تر شده بود اما هنری آدم تسلیم شدن نبود،هر موقع شرایط سخت میشد میگفت اگه شکلتون بود چیکار میکرد،یه جمله ای هم روی سورتمش نوشته بود که هربار نگاش میکرد نیرو میگرفت:"همیشه یکم جلوتر!"

حالا حوصله ندارم تعریف کنم که این آدم تو چه شرایطی قرار میگیره چیکار میکرده و چه چالشهایی پیش روش بود، که بهتره واسه این قسمتاش پادکست رو گوش بدیم،فقط اینکه هنری بعد از 71 روزبا هزار بدبختی و مشقت و سختی  میرسه به اون جایی که شکلتون رفته بود،بدنش دیگه قدرت نداشت،حتی توان اینو نداشت که یه قدم برداره،بنابراین با موبایلش(یه موبایل داشتن اینا که با باتری خورشیدی کار میکرد و میتونستن باهاش تماس بگیرن)درخواست کمک میکنه،بلافاصله هواپیمای امداد و نجات میاد و هنری رو که فوق العاده ضعیف شده بود میرسونه به یه پایگاه،بعد اونجا متوجه میشن که معده و رودش عفونت کرده و ممکنه اگه عمل نشه بدنش دچار شک بشه و بمیره،دیگه میبرن عملش میکنن اما...

چند وقت بعد جوآنا همسر هنری خاکستر جسد هنری رو همونجایی دفن میکنه که شکلتون دفن شده بود،یه جایی تو جنوبگان نزدیکه یه کوهی تو دل یخ ها...

بعدها دخترش توی یادداشتهای پدرش جملاتی رو میخونه که تا مدتها ذهنش رو درگیر میکنه،نوشته بود:روی یک صفحه ی بزرگ سفید نشسته ای و به لبه های آن نگاه میکنی،من خودم را به سوی آسمان و فضا میکشانم و به پایین نگاه میکنم و به یاد می آورم که همچون اتم روی یک قطعه یخ وسط ناکجا آباد هستم!