بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

خالی ام از هر چیزی،انقدررر خالی که احساس سبکی میکنم...

یه بسته قرص از خیلی وقت پیش هنوز زیر تختم مونده،چشمامو میبندم و یکسال گذشته رو مرور میکنم...چقدر الان دنیا واسم قشنگ تر و واقعی تره،دنیای بدون قرص...بدونِ ...

حس آدمی رو دارم که از یه تصادف وحشتناک جون سالم بدر برده،درد هست،همیشه هست،ولی خوشحالم که زنده ام!

من همش تصور میکنم برای دیده شدن باید بی نقص بود!ولی این همه آدم معمولی عشق های قشنگی دارن...

رابطه سالم

یه جا خوندم که ذهن باید اونقدر رشد کرده باشه که بتونه با یه ذهن دیگه ارتباط بگیره،یه ارتباط سالم!

ارتباط سالم یعنی چی؟

این روزا خیلی دارم به وابستگی فک میکنم،از وابستگی میترسم،توی ارتباط با شلدون از وابستگی میترسم،بیشتر از دل نکندن که اونم از وابستگی میاد.

شخصیت شلدون برای من قوی و پر نفوذه و من دلم میخواد باهاش دوست باشم،دلم میخواد با غریزه ی روشن و سالم باهاش باشم،این روزا هم که خب دلم میخواد بیشتر باهاش باشم و حرف بزنم،بعد فک میکنم آیا این وابستگیه؟

باید ازش بپرسم که من برای تو چی ام؟من چیزی به اون میدم؟آیا توی دوستی و روابط عاطفی باید ترازوی عدالت دستمون باشه؟ماشین حساب؟چرتکه؟آیا میشه توی دوستی چشم بسته پیش رفت؟آیا میشه من دوست کسی باشم و اون به من وابسته باشه؟آیا میشه من دوست کسی باشم که آویزون منه؟

ذهنم آشفته ولی روشنه،باید با ذهن روشن به این روزا نگاه کنم،باید یادم باشه که هرچی تو سر دارمو بنویسم،نباید ته نشین بشم،وقتی ته نشین میشم خیلی وقتم گرفته میشه که به خودم برگردم،و این وسط فرصت هم از دست میره،زمان اندکه و آرزوهای من زیاد...باید راه برم،باید در خودم راه برم...باید در خودم بدوم...