بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

دیروز یه آقایی با دختر نوجوونش اومده بودن آکواریوم،کلمه ی دخترم دخترم از دهنش نمی افتاد،با اینکه دخترش هم خیلی رو مخ بود و هر پنج  دقیقه یکبار میگفت بابا بریم مانتو بخریم!بعدم که از در بیرون رفتن باباهه دخترشو محکم بوسید و گفت قربون دختر قشنگم بشم!

سعی میکردم نگاهم بهشون نخوره،اینجور روابطا یه جورایی منو با خودم معذب میکنه،شاید چون خودم تا حالا باهاش مواجه نشدم،بین من و بابا همیشه یه شکاف بوده...شکاف که چه عرض کنم،یه دره ی عمیقی بوده،اگه یه روز هم میخواستم پیش دستی کنم و نزدیک بشم،سقوط میکردم! هنوزم وقت سال تحویل که به بهانه تبریک عید روبوسی میکنیم آنچنان ضربان قلبم بالا میره انگار میخواد از جا کنده بشه.

نظرات 1 + ارسال نظر
حمیرا پنج‌شنبه 26 اردیبهشت 1398 ساعت 01:22 http://pieces.blogsky.com

هوم، منم با پدرم همین جوریم. روبوسی عید و روز پدر و آشتی بعد قهر و... اینا برام از بیل زدن زیر خورشید تابستون سخت تره.

میفهمم چی میگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد