بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

از کتابهایم...

...مادرم،در محاصره پرده ای از تور،با صورتی جدول بندی شده جلو جلو می رود و روی قاطر مثل کسر 1/8 به نظر می رسد.

از کتابهایم...

...باران مثل یازده...مثل صد و یازده...مثل هزار و صد و یازده،می بارید...

.

.

.

پی نوشت:فقط یه معلم ریاضی شاعر میتونه همچین چیزی بگه

و سرانجام اشک...

ساعت 7 صبح،با سر درد شدیدی  ناشی از گریه ی زیادِ دیشب بیدار می شوم،صورتم گر گرفته،می روم پنجره را باز می کنم،سوز وحشتناک سردی تنم را می لرزاند ولی اهمیتی نمیدهم،حوصله ی رفتن به آکواریوم را ندارم،نه..این هوا ،هوای کار نیست،زنگ میزنم،می گویم بیمارم،و دو باره زیر دو لایه پتو خودم را  میپیچانم...با ذکر "من آدم مستقل و قوی ای هستم"جلوی ریزش اشک هایم را میگیرم...بالاخره یک روز هم می رسد که من مجبور نیستم  با لبخند آدم ها را رها کنم تا نفهمند چقدر دلم میخواست  که بمانند...

هیچ وقت نمی گفت "مواظب خودت باش" همیشه می گفت"مراقب جهانت باش،نذار بمیره"، همیشه چند قدم جلوتر از ما بود،دوردست ها رو میدید،در حالی که ما از نوک دماغمون فراتر نمی رفتیم...

بخشی از خاطرات ویرایش نشده

فیدل دستش را زیر چانه اش گذاشت و گفت:"میدونی تا قبل از این توی تمام روابطم آدما آینه ی درون نمای من بودند،یعنی بهشون نزدیک میشدم تا خودمو بشناسم و خودمو پیدا کنم،اما...الان دلم میخواد برای یکبار هم که شده جهان یک آدم دیگه رو بشناسم....توی جهان یه آدم دیگه باشم..."

بعد به آرامی به من خیره شد و گفت:"از دید هر آدمی،خودش موضوع اصلیه و بقیه آدمها اتفاق های دور و ور خودشن،میتونی دنیا رو از دید اون ببینی؟"