بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

آخ از این شب های روشن

+عشق آدمو سبک میکنه ولی سبک نمی کنه!

-نمی فهمم چی میگی؟

+عشق باعث شده که تو بابت یک کلمه حرف یک سال صبر کنی و  وقتش که شد به همه چیز پشت پا بزنی و بیای اینجا ،فقط  آدمی که عشق سبکش کرده باشه میتونه  همچین کاری بکنه ولی وقتی میگی سبک شدی منظورت اینه که  خودتو پایین اوردی .اگه اون هیچ وقت نیاد عشقش کاری کرده که تو پر در بیاری و کارایی بکنی که تا حالا هیچوقت فکرشم نکردی ؛اگه منظورت از سبک شدن بالا رفتنه ، سبک شدی  ولی اگه منظورت از سبک شدن کوچیک شدنه ،عاشق هرچی کوچیکتر باشه بالاتر میره...


ای آدمیزاد تورا دوست دارم آن سان که دوست میدارم دوست داشته شوم!!

دماغ

یه جایی هم اکتاگاوا توی داستان دماغ می گه:"در قلب هر آدمیزادی دو احساس متضاد هست:به هنگام شور بختی،دیگران همه با ما هم دردی می کنن.چنین نیست؟اما چندان که از میدان نبرد با زندگی پیروز درآمدیم و توانستیم بینوایی را به زانو درآوریم و به نوایی برسیم،همان کسان که هم دردان روزگار تیره بختی ما بوده اند در خود احساس تاسفی می کنند و چه بسیار که راهی می جویند تا بار دیگر ما را به بینوایی پیشین بازگردانند و چه بسیار که این همدردان قدیم بی آنکه خودآگاه باشند در ژرفای روح شان احساس حقد و کینه نیز می کنند...."

چقدر این موضوع برایم آشناست،فکر می کنم همه مان تا حدی با این موضوع مواجه شدیم و دوستان خود را شناخته ایم!یا شاید خودمان هم تو چنین موقعیتی بوده ایم از اینکه دوستمان چیزی را دارد یا به موفقیتی رسیده که ما به هر دلیلی از عهده اش برنیامدیم،چقدر حسادت کردیم؟چقدر کینه ورزیدیم ؟یا چقدر از خوشحالی دوستمان شاد شده ایم؟!چطور میتونیم حس های بد رو کنترل کنیم؟چطور آدم ها را دوست بداریم اصلن.........

یادداشتی برای تولد!

ازم پرسید:حالا که بیست و پنج سالت شده چه حسی داری؟الان فک میکنی مثلن خیلی بزرگ شدی؟

-راستش تا پارسال حس نمی کردم از 18 سالگیم تا حالا بزرگ شده باشم،هنوز همونطور بی منطق و احساساتی بودم،یه آدم غرغرو کم تحمل،یه موجود وابسته و معتاد به آدم ها و مکان ها،ولی..بیست و پنج سالگی واسم خیلی عجیبه!تازه می فهمی با از دست دادن نمی میری بلکه بزرگ می شی،پس آماده ای برای رها کردن و از دست دادن وابستگی های از تاریخ انقضا گذشته و فضا رو باز می کنی برای بدست آوردن های تازه!

تازه معنی خیلی از جملات بدیهی رو میفمی،بلاخره یه سری حرف ها شعار نیست  بلکه باید درک بشه،مثل همون جمله که یه بار بهم گفتیش:"صبر داشته باش!این از تو آدم قوی تری میسازه."

می دونی الان آرامش دارم،الان دیگه خود خودمم،می دونم لایف استایلم چیه،چی می خوام،چیو واقعن دوست دارم،رفیقامو گلچین میکنم،دیگه برام مهم نیست که قبلن چی بوده و بعدن چی میشه!من اسم اینو گذاشتم بی تفاوتی لذت بخش نسبت به گذشته و آینده!

بیست و پنج سالگی واسم از هر سنی لذت بخش تره،نمی خوام حتا یه لحظشم از دستم در بره!

نگام میکنه ،یه لبخند میزنه و میگه:کی انقد بزرگ شدی تو!؟

پدر!

پدر اما فرزند دختر دوست نداشت,ولی وقتی من به عنوان اولین فرزندش بدنیا آمدم,برایم گوسفند قربانی کرد،وقتی بزرگتر شدم برایم داستان.میخواند،کدو قلقله زن،هایدی،شنگول و منگول و...،با همان لهجه و همان غلط خواندن هاش که من دوست داشتم،حضورش را فقط در کودکی و نیمه های نوجوانیم حس کردم همان موقع که من داستانهای ژول ورن را تمام کرده بودم و از کشفیات تازه ام برایش تعریف میکردم،همان موقع ها که مامان گاهی خانه نبود و ما ظرفهای یک هفته مان را باهم میشستیم.

اما از یک جایی به بعد برایم گم شد،نمیدانم چطور و برای چه،دلیلش را هیچوقت نفهمیدم،اما دیگر نبود،آنقدر حضورش در زندگیم کمرنگ شد که اصلن نمیدیدمش،آخرین باری که حس کردم که دوستم دارد...که دوستش دارم...را فراموش کردم!به ناگاه شبیه داستان ویکلفید رهایمان کرد!

هزار دلیل میتوان برایش تراشید،از داشتن کودکی بسیار سختش,و شخصیت منحصر به فرد منزویش که در همان کودکیه من هم بود اما من حس نمیکردم تا بزرگ شدنمان و تمام کردن وظایف پدریش!

در تمام این سالها یاد گرفتم حسرت نخورم از دیدن پدرهایی که دخترهاشان را بغل می کنند،و روز پدرهایی که عکسهای دونفره ی پدر و دختری  تمام صفحات اجتماعی را پر میکنند.

پدر عزیزم!

 بیا قبول کنیم که کم بودی برایم...که کم بودم برایت!