بووم رنگ
بووم رنگ

بووم رنگ

زن با چهره ی بهت زده،جوری که انگار داشت توی خواب راه می رفت با یه برگه توی دستش اومد سمت میز من،گفت چه جوری میتونم از این بیمه استفاده کنم؟گفتم برای وام میخواین یا میخواین باز خرید کنید؟

با چشمای خالی و بدون هیچ برقی بهم نگاه کرد و گفت "نه..‌.میدونید...اممم...این برگه فوت پسرمه..."

یخ کردم...خانم نکویی که هرماه با دوتا بچه کوچیکش میومد قسطاشو میداد...خانم نکویی که همیشه با لهجه ی کردی به بچه اش میگفت:نکن روله جان...

انقد یهو ترسیدم که هیچ حرفی نمیتونستم بزنم،فقط با لکنت گفتم که چیکار کنه...

خیلی ترسناکه....هیچ چیز مثل دلبستگی ترسناک و کشنده نیست،زندگی بدون کسانی که دلبستشونیم چه جوریه؟خانم نکویی بدون روله جانش چیکار میکنه؟


حقیقت اینه که نمیفهمم این روزا داره چطوری میگذره،یه آرامش خوبی توشه،شاید وقتی در آینده برگردم عقب ازش راضی باشم.

28

28سالگی   مثه بوی علی کافه وسط یه روز شلوغ از راه رسید.

1.دیروز لیست تمام کارهایی که قبل از 30 سالگی باید انجام میدادم رو انداختم دور،بنظرم خیلی بی معنیه،چرا آدم باید یه لیستی داشته باشه که با هربار نگاه کردن بهش استرس بگیره؟برنامه ریزی خوبه و ددلاین تعیین کردن واسه یه سری هدف ها لازمه،اما هرکس با زمان بندی خودش،دیگه هیچوقت اجازه نمیدم آدما با زمان بندی خودشون برام تعیین تکلیف کنند،هیچ وقت برای هیچ کاری دیر نیست و اینو بدون هرچی بزرگتر بشی بیشتر به مفهوم "سن یه عدده" پی میبری.

2.بهم قول بده بری تو دل ترسهات،ترس وقتی از بیرون بهش نگاه میکنی ترسه !

3.بخوام خلاصه بگم اینکه تخمته دادا

چقدرشبیه فرانز توی کتاب بار هستی شدم،درحالی که همیشه دلم میخواست مثل سابینا رفتار کنم!

داغی مثل جهنم

من بهشت رو نمیخوام